بعد از مدرسه به هرى گفتم بياد خونمون باهم بازى كنيم(عر😐😹)مامانم و كارلى رفته بودن بيرون و يه يادداشت گذاشته بودن بنابراين من و هرى باهم تنها بوديم.هرى هم مامانش سركار بود.رفتيم توى اتاقم و هرى خندش گرفت.
-چى خنده داره؟
+آخه تو دخترى و بجز يه عروسك تدى و يه عروسك پارچه اى اسباب بازى ديگه اى ندارى!اما بجاش يه عالمه كتاب دارى!خيلى جالبه!
نميدونم خوشحال شدم يا خجالت كشيدم اما خندم گرفت.
هرى ادامه داد:پس بايد باهم كتاب بخونيم نه؟
-نميدونم...آخه من خودم خيلى اهل بازى به اون صورت نيستم...ورزشمم خوب نيست...بسكتبالم افتضاحه،فوتبالم تاحالا بازى نكردم...بيشتر كتاب ميخونم يا پيانو ميزنم...گاهى هم سعى ميكنم گيتار بزنم ولى همش از انگشتام خون مياد.
+خوب...بريم تو حياط بهت فوتبال ياد بدم.
YOU ARE READING
This town
Fanfiction-ت...تيلر تو چى كار كردى؟ صداش ميلرزيد +هرشب اين كارو ميكنم اشك تو چشماش جمع شد:خ...خوا...خواهش مى...كنم...ن...نكن -با خواهش كردن نميشه...هرى تو اگه جاى من بودى تاحالا خودتو حتى از يه صخره پرت كرده بودى پائين...هرشب با گريه ميخوابم...هرشب با يه دستم...