*سال 2000،حدود 5 سال پيش*
از مدرسه اومدم خونه...
حس عجيبى داشتم...
هروقت هريو ميبينم حس ميكنم يكى دل و رودمو داره چنگ ميزنه و ميپيچونتش(عق:/)...
يا هى سرد و گرم ميشم(شايد سرما خورده بوده اشتباهى فكر كرده عاشق شده😹مگه آبگمركنى تيلر جان:/)
مثل آهنربا جذبم ميكرد...
اون چشماى سبز كه مثل جيمز دين نگاهت ميكردن...
اون موهاى فرفرى...
من عاشق كسى شده بودم كه فكر ميكردم خيلى ننره...
قطعا اين فقط يه كراش نبود...
من عاشقش شده بودم...
xxxxxxxxxx
YOU ARE READING
This town
Fanfiction-ت...تيلر تو چى كار كردى؟ صداش ميلرزيد +هرشب اين كارو ميكنم اشك تو چشماش جمع شد:خ...خوا...خواهش مى...كنم...ن...نكن -با خواهش كردن نميشه...هرى تو اگه جاى من بودى تاحالا خودتو حتى از يه صخره پرت كرده بودى پائين...هرشب با گريه ميخوابم...هرشب با يه دستم...