*سال 2006*
بازم هريو با اون دختره مارجورى ديدم...
من واقعا نميفهمم آنه با خودش چه فكرى كرده كه هرى و مارجورى رو باهم جور كرده؟اون دختر خيلى خوشگله،دامن كوتاه و پاشنه بلند ميپوشه،موهاش صافه ولى يه ذره هم اخلاق نداره!بيشتر شبيه يه گونى پول خوشگله!
منم نميخوام بگم بهترينم اما...باز مثل اون نيستم!اون يه قديس نيست و چيزى كه شما فكر ميكنيد هم نيست(منظورش جندست😐تيلر يكم بى ادب بشى عيبى نداره ها😹)ولى قطعا آدم كسل كننده و مغروريه.اما من هيچ امتيازى دربرابرش ندارم!اگرهم الان موهام صافه كراتينه كردم!با موهايى كه پايينش قرمزه هم شبيه دختراى پانك شدم!فقط به يه پيرسينگ روى لبم احتياج دارم تا سردسته ى پانك-ايموها بشم!
ولى مشكل مارجورى نيست...مشكل منم!احساساتى كه نسبت به هرى داشتم بصورت فاكينگى تغيير كرده!
الان تنها دليلى كه واسه ادامه ى حيات دارم هريه!
مامانم كه سرطان داره!كارلى هم كه سرش با كارش مشغوله(گايز اينجا مثلا كارلى خواهر بزرگتر تيلره😐💜)يه زمانى اميد داشتم كه يه شاعر،آهنگ نويس يا خواننده ى كانترى بشم اما الان حتى اون اميد واهيم ندارم!
لعنتى!
اون هيچى نميدونه...هيچى!
نه تيلر!
احمق نشو!
چرا؟خودآزارى دليليه واسه احمق بودن؟
يا شجاعت اينكه زندگيتو تموم كنى چون به آخر خط رسيدى؟
من واسه مثل يه روح سرگردانم...نميدونم واسه چى به اين دنيا اومدم...هدفى ندارم...پوچم...و بى دليل!
ولى تيلر!خودكشى تنها راه واسه خلاصى از پوچيه!
حالا با تيغ نه...
به نظرت انتخاب ديگه اى هم دارم؟
با گاز كه مادر بدبختمم روهم با خودم ميبرم اون دنيا!
خفه شدن هم ترسناكه...تيغ بهترينه...
آروم و دردناك...وقتى تو يه قدمى مرگم هنوزم ميتونم خيال كنم كه تيلر ستايلزم...يه دختر دارم به اسم عآليسن،با هرى ازدواج كردم و خوشبختم!
من بدون هرى نميتونم نفس بكشم...اما مجبورم!
صداى گريه هام و ناله هام تمام اتاقمو پركرده بود...
ديگه حبس كردن خودم تو اتاقم برام يه عادت شده بود...
درو باز كردم...و تيغو برداشتم(خودم دستم داره ميلرزه😐😭)
xxxxxxxxxxx
YOU ARE READING
This town
Fanfiction-ت...تيلر تو چى كار كردى؟ صداش ميلرزيد +هرشب اين كارو ميكنم اشك تو چشماش جمع شد:خ...خوا...خواهش مى...كنم...ن...نكن -با خواهش كردن نميشه...هرى تو اگه جاى من بودى تاحالا خودتو حتى از يه صخره پرت كرده بودى پائين...هرشب با گريه ميخوابم...هرشب با يه دستم...