*آهنگ اين قسمت Breathe از تيلر*
حسى كه داشتم آشنا بود...
درد...
همون حسى كه مجبورى عشقتو نسبت به يه نفر قايم كنى...
حس بى ارزش بودن براى كسايى كه حاظرى دنياتو بهشون بدى...
اينا همه درد داره...
از اون بدتر...
وقتيه كه درد عشق رو دارى تحمل ميكنى و كسى كه عاشقشى رو با يكى ديگه ميبينى...
اين ديگه درد نيست...
رنجه...
دستمالو گذاشتم روى دستم كه خيلى ازش خون نره...
گرچه برام فرقى نداره كه بميرم يا نميرم...
ولى اگه الان دارم نفس ميكشم واسه هريه...
من بدون هرى نميتونم نفس بكشم اما مجبورم...
دستمالو محكم فشار دادم و خوابيدم.
صبح دير بيدار شدم.ساعت 7:12 بود.با سرعت جت لباس پوشيدم و اينقدر آستينمو كشيدم پائين كه بلندتر از اون يكى شده بود.اگه ميدينن كه من هرشب به خودكشى نيمه تمام ميكنم ميفرستادنم پيش اون دلقكى كه اسم خودشو گذاشته روانشناس.سريع يه لقمه نون خوردم و داد زدم:خداحافظ مامان!من خيلى ديرم شده!
سريع كليدمو با دو پوند پول و يه دستمال برداشتم و كيفمو انداختم رو شونه ى راستم.بند كفشامو نبستم و فقط چپوندمشون تو كفشم.
تا خود مدرسه دويدم.نفسم بالا نميومد.
رفتم سركلاس.يكم خوش شانس بودم كه معلم اون زنگ هم ماشينش خراب شده بود و دير ميومد.سرجاى هميشگيم يعنى كنار هرى نشستم.
-سلام
+سلام،تيلر حالت خوبه؟
-آره
+چرا دير كردى؟
-خواب موندم
xxxxxxxxxxx
YOU ARE READING
This town
Fanfiction-ت...تيلر تو چى كار كردى؟ صداش ميلرزيد +هرشب اين كارو ميكنم اشك تو چشماش جمع شد:خ...خوا...خواهش مى...كنم...ن...نكن -با خواهش كردن نميشه...هرى تو اگه جاى من بودى تاحالا خودتو حتى از يه صخره پرت كرده بودى پائين...هرشب با گريه ميخوابم...هرشب با يه دستم...