#1

6.9K 464 101
                                    

د ا ن زین

با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.هنوز از دیشب وسط بازوهای لیام بودم.آروم سعی کردم تا از بغلش بیرون بیام تا بتونم به آشپزخونه برم و یه قرص مسکن بخورم اما نمیتونستم چون دستش رو خیلی محکم دورم حلقه کرده بود.پس همونطور اروم موندم و به روز قبل فکر کردم.من دیروز یه تصمیم گرفتم.

نمیدونم نظر لیام نسبت به تصمیمم چیه اما خب واقعیت اینه که من میخوام اینکارو بکنم!من قصد دارم با پولی که لویی بهم داد یه حواس پرتی برای خودم درست کنم.

امیدوارم لیام درک کنه که چقدر به اینجور حواس پرتی نیاز دارم.ما تقریبا 2ماه از لندن دور بودیم.لیام من رو به پاریس برد و نزدیک 1ماه اونجا زندگی کردیم.و بعد هم با اصرار اون به نیویورک و پیش خونوادم رفتیم.لیام فکر میکرد من اگر خواهرام و پدرو مادرم رو ببینم روحیه م عوض میشه اما خب...واقعیت اینه که اینطور نبود.

من هیچ تمایلی به دیدن خونوادم نداشتم.من فقط میخواستم لویی رو فراموش کنم.من خونواده م رو نزدیک به 7ساله که ندیدم و حتی نمیدونستم که خواهر بزرگم ازدواج کرده و بچه داره!!!اونا با روی باز از ما پذیرایی کردن و من تونستم اونا رو راضی کنم که تو این همه مدت حالم خوب بوده.

روزی که از خونه ی پدرم بیرون میومدیم لیام به مادرم قول داد که برای دیدنش برمیگردیم.اما من زیاد مطمئن نبودم.
دیروز ما به لندن و به خونه لیام برگشتیم.نزدیک ظهر من تصمیم گرفتم که برای هواخوری به پارک برم و اونجا بود که دیدمش!

زن جوون زیبایی بود با موهای بلند و چشمای درشت زیبا.نمیدونم چی شد که نظرم رو جلب کرد حس آشنایی بهش داشتم.احساس میکردم چندین ساله که این زن رو میشناسم.

روی نیمکت نشسته بود و سعی میکرد به حرفای پسرایی که از کنارش رد میشدن و بهش متلک مینداختن توجهی نکنه.به طرفش رفتم و روی نیمکت کنارش نشستم.بدون اینکه نگاهم کنه از جاش بلند شد تا ازم دور بشه

-هی وایستا
+ازم دور شو
-من باهات کاری ندارم.صبر کن
به حرفم توجه نکرد.دنبالش رفتم.سرعتش رو بیشتر کرد هرچند نمیتونست درست راه بره.
-من میخوام بهت کمک کنم.تو بنظر حالت خوب نیست

+من حالم خوبه و ممنون نیازی به کمکت ندارم
-حداقل بزار یه چیزی برات بخرم تا بخوری بنظر میاد خیلی گرسنه باشی
با شنیدن این حرفم سرعتش رو کم کرد.مردد بهم نگاه کرد و گفت"و در ازاش چی میخوای؟"
-هیچی
+دروغ میگی
-نه.لعنتی من فقط میخوام کمکت کنم.چرا نمیای به رستوران همین نزدیک بریم؟

میتونستم هنوز شک و تردید رو تو چشماش ببینم.با این حال وقتی ازش دور شدم تا به سمت رستوران برم دنبالم اومد.
روی یه صندلی نشستم و اونم روبروم نشست.براش غذا سفارش دادم.و وقتی داشت با لذت غذاشو میخورد نگاهش کردم.چقد حرکاتش برام آشنام.

-اهل اینجا نیستی؟
+نه.
-خونواده ت کجان؟
+خونواده ای ندارم
-خب اینجا تو لندن چکار میکنی؟
+دنبال یه نفر میگردم
-کی؟
+یه نفر که بهم معرفی کردن تا یه کاری برام بکنه

-چه کاری؟؟
+بهت ربطی نداره
-من میخوام کمکت کنم
مکثی کرد.انگار داشت با خودش فکر میکرد که ارزش داره به من بگه یا نه
+دنبال یه دکتر میگردم که بچه م رو سقط کنه!!
چشمام گرد شدن!
-چیییییی؟تو بارداری؟

+اوهوم
تازه متوجه شکم یه کم برآمده ش شدم!!!!!!
-خدای من!و چرا میخوای سقطش کنی؟
+چون نمیخوام بچه ی یه عوضی رو بدنیا بیارم!
-این اصلا قانع کننده نیست.این بچه هم حق زندگی داره.
+اره ولی زندگی که تماما بدبختی و تحقیر باشه حق هیچکس نیست حتی بچه ی یه عوضی!من نمیتونم تنهایی از پس مخارجش بربیام

-فاااک.شوهرت بچه رو نمیخواد؟
+من شوهر ندارم
-اوه....پس دوست پسرت!
+دوست پسر هم ندارم
-باشه همون لعنتی که حامله ت کرد بچه رو نمیخواد؟

+اون خبر نداره من باردارم
اخرین قاشق غذاش رو هم خورد و از جاش بلند شد تا بره
-صبر کن.
+چیه؟تو گفتی لازم نیست برات جبران کنم
-من که نگفتم برام جبران کن.میخواستم بگم اگر بخوای میتونم بیشتر از این بهت کمک کنم.
+نه همین که برام ناهار خریدی کافیه.
-حداقل شماره ت رو بهم بده.

یه لحظه نگاهم کرد و بعد گفت"موبایلت رو بده"
شماره ش رو سریع تو گوشیم ذخیره کرد و پسم داد
-اسمت چیه؟
+خیلی مهمه؟
-اره خب
لبخند تلخی زد و بدون اینکه جوابم رو بده از میز دور شد.به شماره ش نگاه کردم
اسمش رو تو گوشیم 'غریبه' ذخیره کرده بود.

Force And Hate 2(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now