د ا ن زینجلوی تلویزیون نشسته بودم که صدای در اومد.و بعد هم صدای لیام که اسم منو صدا میزد.
از جام بلند شدم تا به طرفش برم.با لبخند بزرگ روی لبش محکم بغلم کرد و پرسید"تونستی راضیش کنی؟"
-اره تقریبا. الان تو اتاق کوچیک ته راهرو داره استراحت میکنه.بیا بریم پیشش تا با هم آشنا بشینلیام دستم رو گرفت و با هم به اتاقی رفتیم که سارا توش بود.من در زدم و صدای سارا رو شنیدم که گفت"بیا تو"
درو باز کردیم و داخل شدیم
اون روی تخت دراز کشیده بود و با دیدن لیام کنار من چشماش رو تنگ کرد و گفت"این دوست پسرته؟"لیام دست منو کشید تا کنارش روی صندلی بشینم.و قبل از من جواب داد"اره من لیام هستم.دوست پسر زین."
-اسم من ساراست.
+زین امروز صبح درمورد تو باهام حرف زد"
سارا نشست و گفت"اون بهت گفته که من باردارم؟"
-اره و گفت که میخواستی بچه رو سقط کنی
+اوهوم-خب.زین بهت گفته ما ازت چی میخواهیم؟
+اره...بچه مال شما!ولی....
-ولی چی؟
+ میخوام یه کار برام پیدا کنید. لازم نیست که هزینه های زندگی منو بدین.نمیخوام سربار کسی باشم.خودم کار میکنم.فقط یه اپارتمان برام پیدا کنین و من خودم اجاره ش رو پرداخت میکنن-درمورد کار نگران نباش.از فردا میتونی تو شرکت خودم کارت رو شروع کنی.ولی درمورد اپارتمان...فک نمیکنی بهتر باشه کنار خودمون زندگی کنی؟ما میتونیم کمکت کنیم
چند لحظه فکر کرد و گفت"باشه"-خوبه.ببینم لازمه که قرارداد یا چیزی مثل اونو بنویسیم؟
+اگر خودتون بخواهین اره
-نه من حرف تو رو سند حساب میکنم
سارا لبخندی زد و من فهمیدم اون چقد زیباست.لیام از جاش بلند شد و گفت"خب بریم ناهار بخوریم"
دستم رو گرفت و با خودش بطرف در برد.
موقع ناهار سارا روبروی منو لیام نشست و مقدار زیادی گوشت برای خودش برداشت.
-تو ویار نداری؟
من ازش پرسیدم و اون سرش رو به چپ و راست تکون داد
تو ذهنم به خودم سیلی زدم چون داشت دوباره به سمت هری و ویار شدیدش میرفتلیام گفت"خب نمیخوام فضولی کنم ولی...دوست دارم درمورد خودت برامون حرف بزنی"
-چی میخواهی بدونی؟؟من هیچ خونواده ای ندارم و این بچه رو از یه عوضی باردار شدم که تو خونه ش کار میکردم و قبل از اینکه اون بفهمه من باردارم از خونه ش فرار کردم+یعنی الان اون دنبالت میگرده؟
-شاید...چون اون پول زیادی بابت خرید من داده بود!
+خریدن؟؟؟
-من خدمتکار شخصی اون عوضی بودم ولی درواقع منو به چشم برده سکسش میدید!برده سکس!؟!؟!یعنی اونم مثل من به یه دومینانت فروخته شده بوده؟
+اووم...خب من باید نگران اون باشم یا نه؟
-فک نکنم.اون تو امریکای جنوبی زندگی میکنه
+یعنی تو تو امریکا زندگی میکردی؟
-فقط 1سال گذشته رو.دقیقا بعد از اونکه خونوادم رو از دست دادم به اون عوضی فروخته شدم و اونم منو به کلمبیا برد+اوه خدایا....متاسفم
-نباش.چون من تونستم خودم رو از اون جهنم آزاد کنم.و ۴ماه دیگه که این بچه بدنیا میاد کل اثرات اون عوضی هم از زندگیم پاک میشه.
خب زندگی سارا واقعا متاثرکننده ست.اما همونطور که خودش میگه همین که تونسته فرار کنه و خودشو آزاد کنه باعث خوشحالیه.لیام با دستمال دهنش رو تمیز کرد و دست منو گرفت و گفت"من و زین میریم استراحت کنیم.تو هم برو و استراحت کن.اینجا رو مثل خونه خودت بدون و درضمن یه قرار ملاقات با یه متخصص زنان برات میگیرم تا فردا برای چکاپ بریم.
-خوبه.لیام منو با خودش به اتاق برد.لباساش رو دراورد و دراز کشید.
-نمیای تو بغلم بخوابی؟
+اووووم....خب من....الان خوابم نمیاد
رومو برگردوندم.ناراحتی لیام چیزی نبود که دلم بخواد ببینم ولی خب....این حس لعنتی خیلی قویتر از این حرفاست.
YOU ARE READING
Force And Hate 2(L.S/BDSM)
Fanfictionتو دلم به قیافه ی مظلوم لویی خندیدم.اون هنوز مردد بود.با این حال دهنش رو باز کرد و من یه قطره از محلول تو دهنش ریختم +دوربین گوشیت رو روی تخت تنظیم کن. دستور دادن به لویی یه چیز واقعا جدید و عجیبیه برام.اون از تو کمد پایه گوشیش رو برداشت و با فاصله...