د ا ن لوییخدایا!!!با چنان دردی تو کمر و شکم و بین پاهام از خواب بیدار شدم که هرگز سابقه نداشت.به سختی از جام بلند شدم و نشستم.هری با تکون خوردن اروم تشک تخت بیدار شد.چند بار پلک زد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم از رو تخت پایین پرید و درحالیکه با عجله باکسرش رو پاش میکرد گفت"دیشب خیلی خسته بودم و برای شیر دادن به بچه ها بیدار نشدم.باید خیلی گرسنه باشن"
فاک راست میگفت.ما اینقد دیشب سرگرم بودیم که کلا بچه ها رو فراموش کردیم.اگر مادرم بفهمه دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم و اون صد درصد میاد تو خونه من تا شخصا مواظب بچه ها باشه.هری از اتاق بیرون دوید.و من با اینکه درد داشتم سعی کردم از تخت بیرون بیام.
اتفاقای دیشب کم کم داشت یادم میومد.خدای من چه شبی بود!همینکه به سختی ازجام بلند شدم و ایستادم احساس کردم مایع گرمی داره ازم خارج میشه
ااوه شت!اینا کام هریه!!!اون دیشب 2بار خودشو تو بدن من خالی کرد.با دستمال روی میزم پاکشون کردم تا روی زمین نریزن و به سختی به طرف اتاق بچه ها رفتم.هری درحالیکه داشت به ریموند شیر میداد پستونک شیر رو تو دهن رز گذاشت و گفت"ما واقعا پدرای افتضاحی هستیم"
-اینطور نیست.یک شب خوش گذرونی که باعث نمیشه پدرای افتضاحی باشیم.
رز با دست کوچولوش پستونک رو کنار زد و شروع کرد به گریه کردنتا جایی که درد کمرم اجازه میداد سریع جلو رفتم و دوباره پستونک رو تو دهنش گذاشتم.اون دختر دقیقا شبیه بچگی منه!مژه هاش خیلی بلندتر از ریموند هستن و منو یاد مژه های زین میندازن!اوه زین!!!خدایا نه
بعد از سیر کردن دوقلوها اونا رو تو گهواره الکترونیکیشون گذاشتیم.اون یه گهواره واقعا باحاله که پدرم برای هدیه بهمون داده.هری گفت"من میرم دوش بگیرم کمرم واقعا درد میکنه"بهش اخمی کردم و با حالت طلبکاری گفتم"من دیشب یک ساعت تمام به فاک رفتم و تو درد داری؟"
-هی...تو خودت التماس میکردی!!!
صورتم داغ شد.خدا نفرینت کنه آدام که مجبورم کردی زیر برده قدیمیم بخوابم و التماسش کنم به فاکم بده.
-فاک هز دفعه بعد نوبت منه و اونوقته که نتونی تا یه هفته رو باسن خوشگلت بشینی!
هری با خنده شیطنت امیزی گفت"تا اون موقع!!فعلا تو کسی هستی که نمیتونه روی باسن خوشگلش بشینه!!"+فاک یو
هری خندید و گفت"درهرصورت من میرم دوش بگیرم"
+هی زود برگرد من امروز یه جلسه دارم تو شرکت باید ساعت 10 تو شرکت باشم
-برو از حموم اتاق قبلی من استفاده کن.
+هی....
نفس عمیقی کشیدم.من همین دیروز تو جلسه مشاوره بودم و مشاورم اگر بفهمه عصبانی شدم ازم ناامید میشهیه دست لباس و حوله برداشتم و به حموم اتاق قبلی هری رفتم.دوش کوتاهی گرفتم و زود برای خوردن صبحانه پایین رفتم
ایان لباس پوشیده و اماده جلوی در بود.با دیدن من ابروهاش رو بالا برد و گفت"لویی؟....چی شدی؟"
به صورتم دستی کشیدم تا ببینم چیزی به صورتم یا موهام چسبیده.اما چیزی حس نکردم-راه رفتنت رو میگم.
+اوه...هیچی...
ایان دستش رو روی قلبش گذاشت و درحالی که چشماش داشتن از حدقه بیرون میزدن با ناباوری گفت"نگو که گذاشتی به فاکت بده"-ساکت شو ایان.زود باش باید به جلسه برسم.
+خدایا...تو چطور دومینانتی هستی؟؟
-اون برده من نیست.نامزدمه
+درهرصورت خنده داره گذاشتی کسی که دوتا بچه برات دنیا اورده به فاکت بده....حالا هرچی ...راه رفتنت خنده دار شده.امیدوارم تو جلسه امروز پدرت و شریکاش نفهمن که رییس بعدی شرکتشون دیشب زیر نامزدش بدجور به فاک رفته!ایان خندید و منو با قیافه خجالت زده تو هال تنها گذاشت.فاک یو
سریعا برا خودم یه مقدار سریال صبحانه تو ظرف شیر ریختم و همراه با یه موز خوردم.
هری که لباس پوشیده و بنظر خیلی خوشحال میرسید وارد اشپزخونه شد.لعنتی اون خیلی خوشگله!-من و ایان باید بریم شرکت.نمیدونم تا کی کارم طول میکشه.میخوای بگم لوتی یا یکی از دخترا بیان پیشت تا کمکت کنن؟
+اوووم فکر خوبیه.
-باشه تا تو صبحانه میخوری من زنگ میزنم تا بیان اینجا.گوشیم رو برداشتم.هری رو بغل کردم و بوسیدمش.و بعد از خونه بیرون رفتم.
جلسه به خوبی پیش رفت هرچند موقعی که میخواستم روی صندلیم بشینم باید احتیاط زیادی به خرج میدادم و این موضوع همراه با پوزخندهای گهگاهی ایان که کنارم نشسته بود باعث شد پدرم نگاه مشکوکی بهم بندازه اما چیزی نگفت.سعی کردم زود جلسه رو تموم کنم و سریعتر به خونه برگردم من واقعا دلتنگ اون گربه چشم سبز و بچه ها میشم!
YOU ARE READING
Force And Hate 2(L.S/BDSM)
Fanfictionتو دلم به قیافه ی مظلوم لویی خندیدم.اون هنوز مردد بود.با این حال دهنش رو باز کرد و من یه قطره از محلول تو دهنش ریختم +دوربین گوشیت رو روی تخت تنظیم کن. دستور دادن به لویی یه چیز واقعا جدید و عجیبیه برام.اون از تو کمد پایه گوشیش رو برداشت و با فاصله...