#16

3.8K 363 72
                                    


د ا ن هری

نیم ساعت بعد از رفتن لویی جوانا و دخترا و ارنست هم از راه رسیدن.به محض اینکه در رو باز کردم دوقلوهای اخری بعد از سلام کردن با سرعت به طرف اتاق بچه ها دویدن.جوانا درحالی که دنبالشون میرفت گفت"سلام هری...ببخشید من باید برم دنبالشون تا این شیطونکا بلایی سر بچه ها نیارن."

خندیدم و دیزی و فیبی رو بغل کردم.اونا واقعا مثل خواهرام هستن.با فکر کردن به خونواده م بغض راه گلوم رو میگیره.بیشتر از یک ساله که اونا رو ندیدم و حتی نمیدونم چه اتفاقی براشون افتاده و کجا هستن.احتمالا اونا هم که قرار بود چند روز بعد از من با کشتی به جزیره مون بیان گیر دزدای دریایی افتادن.

با صدای لوتی به خودم اومدم"چی شد هری؟"
-چی؟....هیچی...یه لحظه حواسم پرت شد
+اوه...دلم برا دوقلوها تنگ شده بود واقعا.و همینطور تو هری
لبخندی زدم و لوتی رو محکم بغل کردم.باورم نمیشه یه روز به فکر به فاک دادن لوتی بودم!اون الان برام دقیقا مثل خواهرم جماست.

همراه بقیه دخترا به طبقه بالا و اتاق بچه ها رفتیم.جوانا با شرمندگی گفت"صدای جیغ ارنست بیدارشون کرد"
-اوه..مشکلی نیست...اونا خیلی وقته که خوابیده بودن
دوریس گفت"مامان....توروخدا بزار منم بغلشون کنم"
-اگر دوریس بغلشون کنه منم میخوام بغلشون کنم

+هی...وروجکا قرار نیست هیچکدومتون بغلشون کنین اونا هنوز خیلی کوچیک هستن و ممکنه از دستتون بیفتن.
-نهههههه
صدای جیغ دوریس باعث شد رز بشدت شروع به گریه کنه.لوتی دست دوریس رو گرفت و با مهربونی گفت"عزیزم بیا بریم کمکم کن برا همه کیک بپزیم"

دوریس با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت"اخ جووون"
ارنست هم از کار خواهرش تقلید کرد و لوتی درحالی که به شوخی اه میکشید همراه با دوقلوها از اتاق خارج شدن.
رز رو تو بغلم گرفتم و سعی کردم با تکون دادن آرومش کنم.
-هری دقت کردی که رز چقد نسبت به ریموند آرومتره؟

+اره ریموند با بچه های دیگه تفاوتهای زیادی داره.چند تا دکتر اطفال معاینه ش کردن و گفتن هیچ چیز غیرعادی وجود نداره.اونا گفتن هر وقت که بخواهیم میتونن دمش رو عمل کنن.
-وااای نه ما همه عاشق اون دم کوچیک هستیم.

چند ساعت بعدی با وجود جوانا و بچه ها خیلی سریع گذشت.و لویی و ایان برای ناهار برگشتن.بدون وجود زین منو و فیزی مجبور شدیم خودمون ناهار درست کنیم و خب هیچ چیز دستپخت زین نمیشه.
دلم برای زین تنگ شده.اون کاملا مثل یه دوست و یه برادر همیشه کنارم بود.

بارها از لویی خواستم منو به خونه لیام ببره تا زین رو ببینم اما اون گفت زین و لیام به مسافرت رفتن و فک کنم حالا که برگشتن فرصت خوبی باشه تا به دیدنش برم.
ناهار همراه با شیطنتهای دوقلوها تموم شد و ایان اونا رو به خونه برگردوند.

بعد از خوابوندن دوقلوها به اتاق برگشتم و خودم رو روی تخت پرت کردم که ناخواسته با دردی که تو کمرم گرفت ناله ای کردم
به لویی که لباساش رو عوض میکرد گفتم"جلسه چطور بود؟...درد نداشتی؟"

-فاک یو هز....دفعه بعد که من تاپ باشم واقعا جرت میدم.نزدیک بود پدرم بفهمه
+اون قبول کرده که پسرش گی باشه پس نباید توقعی داشته باشه.
به طرفم اومد و کنارم دراز کشید.
-زود باش کمرم رو ماساژ بده

+یه جوری رفتار نکن انگار باکره بودی و من دیشب ازت گرفتمش!چون قبل از من آدام اینکارو کرده بود
-هی.....الان یادم اومد...وقتی تو شرکت بودم فیلم دیشب رو برای ادام فرستادم و اون گفت که وقتی رسیدم خونه بهش زنگ بزنم.و بعدش باید کمرم رو ماساژ بدی!

خندیدم و گفت"باشه لویزا(اسم دخترونه)"
-هی....
+خب تو مثل یه پیرزن غرغر میکنی!
-فاک یو
نشست و گوشیش رو برداشت و تماس تصویری با آدام گرفت.

چند لحظه طول کشید تا آدام جواب داد.اون روی مبل سیاه بزرگی نشسته بود.و کنارش روی زمین یه پسر جوون خوشگل که تقریبا لخت بود و قلاده دور گردنش داشت زانو زده بود.
+سلام...
-هنوز زنده ای کیتن؟
+اره...خب...

-فیلمت رو دیدم.فک کردم هری به جبران یک سال به فاک رفتن و تحمل درد زایمان بچه هات جرت میده ولی اون خیلییییی آروم باهات رفتار کرد.
آروم دست لویی رو فشار دادم.
+بله ارباب
-دفعه بعد که اشتباه کنی لوبر اینقد بهت آسون نمیگیرم!
+متوجه شدم

-چند هفته دیگه با تامی میام لندن.
+خیلی خوبه
ادام سرش رو تکون داد و بعد تماس رو قطع کرد.
بهش گفتم"دیدی حتی آدامم گفت من خیلی باهات آروم رفتار کردم"
-فاااااک اون آدامه میفهمی؟!؟!.....دلم برای برده ی جدیدش میسوزه

+اوکی بیخیال.حالا بخواب تا ماساژت بدم.
آروم کنارم دراز کشید و منم دستم رو پشت کمرش بردم تا ماساژش بدم.خودشو بهم چسبوند و چشماش رو بست.لبام رو به لباش چسبوندم.این پسر همه زندگی منه!

Force And Hate 2(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now