د ا ن زینتو کل این سالهایی که نایل رو میشناسم یادم نمیاد اینقد جذب کسی شده باشه.تو کل مدت ناهار نگاهش به سارا بود و بعد از ناهار هم فورا روی مبل کنار سارا نشست تا داستان زندگیش رو بشنوه هرچند سارا علاقه چندانی به تعریف کردنش نداشت.و چیز زیادی نگفت.فقط دلیل فرار کردنش از خونه ارباب قبلیش رو گفت
سارا بعد از چند دقیقه گفت کمرش درد میکنه و میخواد استراحت کنه.
نایل که از پشت به رفتن سارا خیره شده بود گفت"اون خیلی خوشگله اینطور نیست؟؟"
-اوهوم...پس بالاخره قراره از سینگلی دربیای؟
+چی؟؟...اووم نه....نهلیام لبخند معنی داری رو به نایل زد و چیزی نگفت.نایل چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و رفت.
رفتم روی مبل و دقیقا روی پای لیام نشستم.با تعجب نگاهم کرد.اما چیزی نگفت.دستش رو توی موهام برد و با لبخند گفت"نایل بدجوری تو دام مادر بچه مون افتاده"
-اره فک کنم.ولی سارا کسی نیست که بهش توجهی کنه+کم کم خوب میشه....بریم یه کم بخوابیم؟
سرم رو تکون دادم و از روی پاهاش بلند شدم.درحالیکه دستم رو گرفته بود وارد اتاقمون شدم.لیام لباسش رو دراورد و با شلوارک گشادی که پاش بود روی تخت دراز کشید.اینبار چیزی بهم نگفت حتی منتظر هم نشد و ملافه رو روی خودش کشید.تصمیمم رو گرفتم.اروم برگشتم و در رو قفل کردم و بعد لباسام رو دراوردم.ملافه رو کنار زدم و قبل از اونکه لیام بتونه چیزی بگه شلوارکش رو پایین کشیدم و روی دیکش خیمه زدم.اون تو حالت معمولی هم بزرگه.
بردمش تو دهنم و به چشمهای گرد شده لیام توجهی نکردم.روی ارنجهاش بلند شد و پرسید"چکار میکنی زی؟"
از دهنم درش اوردم و گفتم
+معلوم نیست؟؟ میخوام به دوست پسرم حس خوبی بدم.
-لازم نیست...بیا تو بغلم.
اون خیلی مراعات منو میکنه.
+نه بزار انجامش بدم.لیام دیگه مخالفت نکرد.دوباره به پشت خوابید و پاهاش رو بازتر کرد دیکش کم کم داشت سفت میشد و دیگه تو دهنم جا نمیشد.صدای ناله های لیام نشونم میداد که دارم کارم رو خوب انجام میدم.کاری که شاید هزار بار تو این چند سال برای لویی انجام دادم و دیگه توش حرفه ای شدم.
-فاااک زین....بسه...الان میام
+مشکلی نیست....جلوشو نگیر لاو
چند لحظه بعد لیام با شدت تو دهنم ارضا شد.بدنش کاملا سست و بیحال بود.با این حال مشخص بود که خوشحاله.منم از تاثیری که روش گذاشتم خوشحال بودم.رفتم بالاتر و کنارش دراز کشیدم.نفس نفس میزد ولی نشست و گفت"حالا نوبت توعه.پاهاتو باز کن"
-نه نه...لیام....نمیخوام
+اشکالی نداره زی...فقط سعی کن لذت ببری...چشماتو ببند
بدنم با لمس دستهای لیام میلرزید.اصلا قابل کنترل نبودپاهامو به هم نزدیک کردم و اجازه ندادم بهم دسترسی داشته باشه.دوباره بهم اصرار کرد
+لطفا زین...به خودت سخت نگیر...مشکلی نیست...فقط یه بلوجاب ساده ست....اروم باش
میدونستم حق با لیامه ولی اصلا نمیتونستم جلوی حسم و لرزش بدنم رو بگیرم.از جام بلند شدم و چند قدم از لیام دور شدم.لیام با تعجب به عکس العملم خیره شده بود.
-نه من نمیخوام لی
میدونستم مثل دخترای نوجوون باکره رفتار میکنم ولی...
لیام نفس عمیقی کشید و گفت"باشه...بیا فراموشش کنیم و فقط تو بغلم دراز بکش"
-باشهبرگشتم و اروم تو بغل لیام دراز کشیدم.من واقعا از اینکه لیام بهم دست بزنه وحشت دارم.تمام خاطرات سکسهای وحشیانه قبلی تو ذهنم تکرار میشه و اونوقته که نمیتونم دیگه بهش اجازه بدم بهم نزدیک بشه.مثل الان که حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه
ا ن لویی
بعد از ماساژ دادن هری بدنم آروم گرفت و تونستم تو بغلش بخوابم.عصر با صدای خنده ی هری بیدار شدم.اون به پشت خوابیده بود درحالیکه رز و ریموند روی سینه ش بودن.اروم چرخیدم رو پهلوم تا بهتر ببینمشون.
-بیدار شدی؟
+اره مگه تو و بچه هات میزارین من بخوابم؟!
-هی...حالا شدن بچه های من!؟!؟
خندیدم و ریموند رو از رو سینه ش برداشتم و بوسیدمش.
+بچه های ما!ریموند و رز استایلینسون
-کی میتونیم برای تغییر فامیلیشون بریم؟+هر وقت که تو بگی.
-خوبه.پس یه قرار برا هفته دیگه بزار...ولی تا قبل از اون دوست دارم به دیدن زین و لیام برم
اوه نه!
+شاید اونا دلشون نخواد ما رو ببینن-چرا اینطور فکر میکنی؟ زین دوست ماست.اون مشکلی نداره و مطمئنم دلش برا دوقلوها تنگ شده
+اوووم....باشه الان به لیام زنگ میزنم تا شب بریم پیششون
-خیلی خوبه.
گوشیم رو برداشتم و به لیام زنگ زدم
+هی لی کجایی؟....خوبه... هری میخواست برا دیدن زین بیاد اونجا و من...اره...7...باشه خوبهبعد از اینکه هری بچه ها رو آماده کرد به طرف خونه زیام حرکت کردیم.دلشوره عجیبی دارم.واقعیت اینه که میترسم با دیدن زین دوباره احساسات قبلیم برگردن.احساساتی که خیلی برای از بین بردنشون تلاش کردم.و از طرف دیگه احساسات زین هم هست.
احتمالا اونم برای کم کردن احساسات و وابستگیش به من خیلی زجر کشیده و حالا ممکنه با دیدن من کنار هری و بچه هامون ناراحت بشه.هرچند هری با نظر من مخالفه و میگه زین هم دلش برامون تنگ شده و دوست داره ما رو ببینه.
دیگه نمیدونم چی درسته
YOU ARE READING
Force And Hate 2(L.S/BDSM)
Fanfictionتو دلم به قیافه ی مظلوم لویی خندیدم.اون هنوز مردد بود.با این حال دهنش رو باز کرد و من یه قطره از محلول تو دهنش ریختم +دوربین گوشیت رو روی تخت تنظیم کن. دستور دادن به لویی یه چیز واقعا جدید و عجیبیه برام.اون از تو کمد پایه گوشیش رو برداشت و با فاصله...