0.2

6K 624 27
                                    

"تو چه مرگته که بچه میخوای؟" لویی از پارتنر چشم سبزش پرسید، اخمهاش رو توی هم کشید.

"چون...خب، چون بچه ها کیوتن...و دوست داشتنی...و من فقط واقعا میخوام که یه خانواده تشکیل بدم ،لویی!" هری برای دفاع از خودش توضیح داد.

لویی آه کشید و دستش رو بین موهاش کشید، نمیدونست چی بگه. اون بچه نمیخواست، هیچ وقت نمیخواد. مخصوصا الان، وقتی که خودش و هری خیلی جوونن و یه عالمه مشغله دارن.

بچه ها فقط یه حواسپرتی الکی واسه هرکسین.بچه دار شدن برای لویی قابل قبول نبود.

"ببین...هری، بیبی ببین،ما الان نمیتونیم بچه دار شیم، ما خیلی جوونیم. ما اول احتیاج داریم که خودمون یکمی زندگی کنیم بعد بریم زیر بار مسئولیت."

"منظورت چیه از این حرفا؟" هری سرش رو خم کرد و اخماش رو از روی گیجی توی هم کشید.

"ما اونقدرا هم جوون نیستیم!و ما الان واسه یه بچه وقته خیلی بیشتری تا بعدا داریم!"

حالا لویی واقعا نمیدونست که چی بگه.
.

Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]Where stories live. Discover now