" لویی...نه. تو نمیتونی...نه. من نمیزارم این بچه، بچه ی خودمون، بمیره. صدسال سیاه."(:| معنی میده اینجا این اصلا؟) هری روی حرفش پافشاری کرد.
دستاش رو جلوی سینش جمع کرده بود ، با ناامیدی و جدیت به لویی نگاه میکرد.
لویی بهش خیره شده بود. دهنش رو باز کرد که جوابش رو بده اما باز بستش.
هزارتا فکر توی سرش میچرخیدن. اون خیلی گیج بود و نمیدونست چه تصمیمی بگیره.
"ما میتونیم که بچه ی دیگه ای داشته باشیم اگه این یکی رو سقط کنیم؟" لویی به آرومی از دکتر پرسید.
اون لبهاش رو جمع کرد ، گیج بنظر میرسید. اون هنوز حتی "نه " رو نگفته بود ولی لویی از روی قیافش فهمید.
"من متاسفم...جناب تاملینسون...این خیلی نادره و از اونجایی که شما سیستم تولیدمثل زنانه دارید ، امکان داره خیلی شانسی برای دفعه ی دوم نداشته باشین."
لویی یه "اوه" بیصدا گفت و به پایین نگاه کرد.
"میتونین الان برین خونه و درباره این با زمان کافی و سرفرصت فکر کنید. امیدوارم هردو تصمیم درست رو بگیرین." دکتر با یه لبخند کوچیک گفت.
لویی و هری به آرومی سرشون رو تکون دادن ، افکارشون توی سرشون طوفان به پا کرده بودن.
وضعیتشون خیلی خیلی پیچیده و گیج کننده بود .
هری بچه رو میخواست، لویی نه.
هری آرزو داشت که یه بچه رو بزرگ کنه، لویی نه.
این قرار بود تصمیم گیری سختی برای هردو اونها باشه.
.:))
STAI LEGGENDO
Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]
Fanfiction"من میخوام بچه داشته باشم..." "نه،نمیخوای." هری میخواست که پدر بشه و لویی نمیخواست،اما همیشه اون اتفاقی نمیوفته که لویی میخواد. *Written by @velvetfrnk *