0.9

3.6K 499 17
                                    


" لویی...نه. تو نمیتونی...نه. من نمیزارم این بچه، بچه ی خودمون، بمیره. صدسال سیاه."(:| معنی میده اینجا این اصلا؟) هری روی حرفش پافشاری کرد.

دستاش رو جلوی سینش جمع کرده بود ، با ناامیدی و جدیت به لویی نگاه میکرد.

لویی بهش خیره شده بود. دهنش رو باز کرد که جوابش رو بده اما باز بستش.

هزارتا فکر توی سرش میچرخیدن. اون خیلی گیج بود و نمیدونست چه تصمیمی بگیره.

"ما میتونیم که بچه ی دیگه ای داشته باشیم اگه این یکی رو سقط کنیم؟" لویی به آرومی از دکتر پرسید.

اون لبهاش رو جمع کرد ، گیج بنظر میرسید. اون هنوز حتی "نه " رو نگفته بود ولی لویی از روی قیافش فهمید.

"من متاسفم...جناب تاملینسون...این خیلی نادره و از اونجایی که شما سیستم تولیدمثل زنانه دارید ، امکان داره خیلی شانسی برای دفعه ی دوم نداشته باشین."

لویی یه "اوه" بیصدا گفت و به پایین نگاه کرد.

"میتونین الان برین خونه و درباره این با زمان کافی و سرفرصت فکر کنید. امیدوارم هردو تصمیم درست رو بگیرین." دکتر با یه لبخند کوچیک گفت.

لویی و هری به آرومی سرشون رو تکون دادن ، افکارشون توی سرشون طوفان به پا کرده بودن.

وضعیتشون خیلی خیلی پیچیده و گیج کننده بود .

هری بچه رو میخواست،  لویی نه.

هری آرزو داشت که یه بچه رو بزرگ کنه، لویی نه.

این قرار بود تصمیم گیری سختی برای هردو اونها باشه.
.

:))

Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora