"تخم مرغ...چک شد. شیر...چک شد...دیگه چی،دیگه چی،دیگه چی...؟" لویی آهسته بین قفسه ها با چرخ فروشگاه راه میرفت، همونطور که هری پشت سرش میومد و دائما چیزایی رو که احتیاج داشتن بهش یاد آوری میکرد.
همونطور که داشتن بین قفسه ها چرخ میزدن ،لویی نفهمید که کی راهشون رسید به قفسه ی مخصوص بچه ها.
لویی ناله کرد و برگشت به هری ، کسی که بادیدن اونها به طرز انکار ناپذیری از خودش بی خود شده بود ،نگاه کرد.
"لوووووووویی!"
"آه ...هری خواهشا." لویی ناله کرد.
"ولی..."
"نه ، هری. بیا بریم."
هری نالید و با ناراحتی لویی رو نبال کرد . اون واقعا دلش بچه میخواست.
.
YOU ARE READING
Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]
Fanfiction"من میخوام بچه داشته باشم..." "نه،نمیخوای." هری میخواست که پدر بشه و لویی نمیخواست،اما همیشه اون اتفاقی نمیوفته که لویی میخواد. *Written by @velvetfrnk *