0.3

5.2K 603 15
                                    

"تخم مرغ...چک شد. شیر...چک شد...دیگه چی،دیگه چی،دیگه چی...؟" لویی آهسته بین قفسه ها با چرخ فروشگاه راه میرفت، همونطور که هری پشت سرش میومد و دائما چیزایی رو که احتیاج داشتن بهش یاد آوری میکرد.

همونطور که داشتن بین قفسه ها چرخ میزدن ،لویی نفهمید که کی راهشون رسید به قفسه ی مخصوص بچه ها.

لویی  ناله کرد و برگشت به هری ، کسی که بادیدن اونها به طرز انکار ناپذیری از خودش بی خود شده بود ،نگاه کرد.

"لوووووووویی!"

"آه ...هری خواهشا." لویی ناله کرد.

"ولی..."

"نه ، هری. بیا بریم."

هری نالید و با ناراحتی لویی رو نبال کرد . اون واقعا دلش بچه میخواست.

.

Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]Where stories live. Discover now