0.4

5K 659 36
                                    

لویی و هری پشت میزناهار خوری نشسته بودن،توی سکوت صبحانه میخوردن.
هری از اینکه فقط کنار لویی بیدار شه متنفر بود. نه اینکه از با لویی بودن متنفر باشه. خیلی زیاد عاشق اون بود. فقط آرزو میکرد که کاش خودشون دوتا نبودن.
همونطور که توی سکوت داشتن میخوردن،هری داشت به این فکر میکرد که چه جوری میشد اگه اونا صبحونه رو با بچه ی خودشون میخوردن.
"...خیلی خب، لاو؟"
هری از افکارش پرت شد بیرون و به لویی که یه حالت نگران تپی صورتش داشت، نگاه کرد.
"هان؟چی؟چی شده؟"
لویی آه کشید.
"پرسیدم، خوبی، لاو؟"
هری سرخ شد و با نگرانی ریز خندید.
"امم،آ...آره. خوبم...فقط داشتم فکر میکردم...ببخشید."
"اوه.خیلی خب. اوکی. به چی فکر میکردی؟" لویی پرسید، یه ابروش رو بالا انداخت.
هری با ناراحتی توی جاش تکون خورد، نگاهش رو روی لویی برگردوند.
"اوه خدایا،هری. دوباره نه."
"معذرت میخوام! نمیتونم جلوشو بگیرم!"
"میدونم!ولی این ديگه داره خارج از کنترل میشه! چرا انقدر بچه ميخوای؟ من نمیفهممش."
"من فقط...حس میکنم به چیزی کمه. مثل...مثل اینکه ینفر نیست. یه تیکه از پازل که کاملش کنه. مثل اینکه... آه."
هری صورتش رو توی دستهاش گرفت و از روی ناراحتی ناله کرد.
لویی سرش رو تکون داد،" نمیفهمم منظورت چیه؟"
"هیچ وقت نمیفهمی." هری زیر لب مِن مِن کرد. بلند شد و بشقابش رو توی سینک گذاشت.
آرزو میکرد که کاش واسه یبارم که شده لویی حرفاش رو بفهمه، که توی این مورد خاص یکمی ذهنش بازتر باشه.
ولی هری میترسید که هیچ وقت این اتفاق نیوفته.
.

گایز اگه این داستان و دوس ندارين یا هرچي فقط کافیه بهم بگین و من پاکش میکنم و میرم سراغ یه داستان ديگه:)
.

Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora