سه ماه از زمانی که اون تصمیم گرفته شد گذشته.
این سه ماه واقعا لویی رو عوض کرده. شکمش کاملا بزرگ شده، ولی به نظر هری اون واقعا کیوته.
اونها شش ماه دیگه وقت دارن تا بچه ی تاملینسون-استایلز بدنیا بیاد و هری از همین الان واسش مشتاق بود.
البته که اون میخواست تمام مدت حاملگی رو تجربه کنه ولی واقعا نمیتونست واسه بدنیا اومدن بچه کوچولوشون صبر کنه.
لویی فکر میکرد وقتی پای این موضوع میاد وسط هری واقعا اعصاب خوردکن و بی طاقت میشه ولی با اینحال شیرینه.
الان هردوشون روی مبل همديگه رو بغل کردن و یه فیلم قدیمیِ دیزنی رو نگاه میکنن. پیترپن، چون اون فیلم مورد علاقه ی لوییه.
"اگه پسر باشه بنظرت باید اسمش رو چی بزاریم؟!" هری یهویی پرسید، به پسر توی بغلش و شکمش نگاه کرد.
لویی یه قیافه متفکر به خودش گرفت، یه شامل این میشد که لباش رو یکمی جمع میکرد و یکمی اخماش رو توی هم میکشید.
" اگه پسر بود باید اسمش رو بزاریم... رابین یا هانتر...یا رایان."
هری فکر کرد و سرش رو تکون داد.
"این اسمارو دوس دارم، اره. حالا اگه دختر بود چی؟!"
لویی چند لحظه ی دیگه فکر کرد.
" تو چندتا اسم بگو."
هری لبخند زد و سرش رو تکون داد.
" خیلی خب، اممم...ونوس، چون اون سیاره خیلی خفنه و اسم خدای یونان و آتنه یا روبی."
" اونها واقعا اسمای قشنگین ولی من فکر میکنم آتنا هم اسم قشنگیه."
هری لبخند بزرگی زد و تایید کرد،لویی رو نزدیک تر کشید.
این شگفت انگیزه که یه پسر به این کوچولو موچولویی بتپنه همچین وزنی رو تحمل کنم.
هری واقعا لویی و اینکه چقدر اون قویه رو، هم از نظر جسمی و هم روحی، تحسین میکرد.
اون واقعا دعا میکرد که بچه ی کوچولوی تاملینسون-استایلز شون مثه 'مامانش' بشه.بعد از تموم شدن فیلم،هری فهمید که لویی خوابش برده. لبخند زد و پیشونیش رو بوسید، وایستاد و بغلش کرد و بردشون به اتاق مشترکشون برد، توی جاش گذاشتش و به اون پسر خوابالو لبخند زد، اون واقعا زیبا بود.
.
YOU ARE READING
Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]
Fanfiction"من میخوام بچه داشته باشم..." "نه،نمیخوای." هری میخواست که پدر بشه و لویی نمیخواست،اما همیشه اون اتفاقی نمیوفته که لویی میخواد. *Written by @velvetfrnk *