بچه واقعا خوشگل بود.
اون یه پسر بچه بود، با چشمای 'مامانش' و موهای پدرش.
اسمش اِلریک (Elric) بود.
هری فکر میکرد این اسم واقعا براش ساخته شد.لویی و هری هردو هنوزم بخاطر این حقیقت که الان یه بچه باهم دارن شوکه بودن. بچه خودشون.
اون رو به سرپرستی نگرفته بودن، بچه ی کسی دیگه نبود، از رحم اجاره ای نبود...مال خودشون بود.اون بچه از عشق و علاقه ی خودشون بوجود اومده.
تجربه ای که کلمات قادر به توصیف و توضیحش نیستن.و حالا، این شروع یه زندگی جدید بود. شروع یه داستان فوق العاده. اون قصه درباره کل اون خانواده بود.
این تازه شروعش بود.
پایان.
.
مرسی که خوندین گایز:')❤
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
ببخشید که کوتاه بود یا هرچی...❤
YOU ARE READING
Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]
Fanfiction"من میخوام بچه داشته باشم..." "نه،نمیخوای." هری میخواست که پدر بشه و لویی نمیخواست،اما همیشه اون اتفاقی نمیوفته که لویی میخواد. *Written by @velvetfrnk *