1″Bradford"

10K 704 164
                                    


Liam's prove:

درختای بدون برگ،چمنی که هرچقدر جلو تر میریم از سبزیش کم میشه، گل های خشکیده و راهی پر پیچ و خم...
این تازه بهترین توصیفیه که میتونم برای این جاده ی مزخرف داشته باشم...
جاده ی مزخرفی که به ویلای بزرگ که خانوادم تعریف میکردن، خطم میشه؛ در واقع ویلای مالیک ها...
واقعا باورم نمیشه خانواده ی ما با خانواده ی مالیک ارتباط فامیلی داشته باشیم...
من هیچوقت اونارو ندیدم و خب مسلما برام جالب میشه که یک هفته ی تمام بدون خانواده ی مزحکم پیش اونا بمونم...
اهی کشیدم و به مادر و دختر خاله هام نگاه کردم.
اونا چجور میتونن وراجی کردن خودشونو تحمل کنن؟...
واقعا زجرآور و کشندس...
سعی کردم شیشه ی ماشین رو خیلی اروم پایین بدم اما دستگیره خب کَنده شد.
عالی شد، مطمئنم با این همه ابهتی که مالیک ها دارن، اگه مارو با این ماشین قراضه ببینن؛ از خنده همشون به سمت دستشویی میدون...!
مادرم بشکنی زد و منو از افکارم بیرون اورد.

مام: لیام؟ پسرم کجایی تو؟

من: اینجام، چیزی شده؟

مام: هیچی فقط اینو بگم هنوزم میتونی نظرتو عوض کنی، بهت گفتم که پسر اونا...

من: اوه بیخیال مامان، مگه پسر اونا چقدر میتونه از این دختر خاله و دختر عمه هام عجیبتر باشه؟

مام: هیس لیام، با ادب باش.اونا اینجان.

چشم غره ای رفتمو عصبی پاهامو تکون دادم.
خیلی مسخرست که تو این جاده حتی یک تلفن عمومی هم نیست...
تو همه ی جاده ها معمولا تلفن عمومی هست...
خیلی دلم واسه لویی و نایل تنگ شده...
از اون موقع که بهشون گفتم دارم میرم باهم حرف نزدیم...
فکر کنم از دست من ناراحت باشن...
اخه برای چی باید ناراحت باشن؟...
من حتما بهشون زنگ میزنم یا نامه میفرستم...
با ترمز ناگهانی ماشین، فهمیدم که رسیدیم.
شکمم محکم به صندلی راننده خورد و غلط نکنم تمام استخون هام ازهم متلاشی شدن...
لبمو به ارومی گاز گرفتم و به راننده چشم غره ی وحشتناکی رفتم.
زیر لب عذر خواهی کرد و پیاده شد تا کولمو از پشت ماشین بیاره.
لعنتی عجب جاییه...
اینجا ویلا نیست، اینجا یک قصره...
پنجره های کوچیک با میله های نقره ای، آجرای زینتی که مطمئنا هرکدومشون 100 پوند می ارزه و همینطور گل های رز پژمرده که تمام اطراف این قصرو احاطه کردن...
اینجا فوق العادس...
مادرم به من نزدیکتر شد و دست روی شونم گذاشت.

مام: لیام؟

من: من دیگه برنمیگردم خونه.

مام: مزخرف نگو، مطمئنم وقتی با خانواده و اون پسر مزحکشون آشنا بشی عمرا بخوای بمونی و شب اول زنگ میزنی که‌...

من: فکر کنم نباید منتظرشون بزارم

پوزخندی زدم و کولمو با حرص از راننده گرفتم و رفتم جلوی در.
مثل اینکه در خیلی وقته گردگیری نشده و این گرد و خاک جلوی درخشش نقره ای بودنشو گرفته.
اروم با مشت به در ضربه زدم و نفس عمیق کشیدم.
خیلی دوست دارم بدونم پسر اونا چه شکلیه که همه ازش بد میگن...
مگه اون پسر چشه؟...
دختر خاله هام از پشت بهم چسبیدن و با نیش های باز به در زل زدن.
خدایا یک دختر چطور میتونه اینقدر چندش باشه؟...
در ناگهانی باز شد و زن میانسالی که اونو باز کرد بود، لبخند زد.

FOG1 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now