5"Hi Rose Flower!"

2.8K 492 89
                                    

Liam's prove:

وقتی از چرتو پرت هایی که نایل تو مکالمه هامون پشت تلفن میگه،برای مولی گفتم؛ همش داره میخنده.
آره واقعا نایلر خنداننده ی برتره ولی اینقدر دیگه خنده نداشت...
شیطونه میگه بگم نخند بابا بسه...
مولی اشکاش که از خنده تو چشماش جمع شده بود رو پاک کرد.

مولی: من تاحالا اینقدر نخندیده بودم.دوست شما واقعا بامزس.

من: اره هست.

مولی: خب،من ظرفارو جمع میکنم شما برید به کارهاتون برسید. اگه میخواید میتونید به پدر و مادرتون زنگ بزنید.

با لبخند گفت و ظرفارو از رو میز جمع کرد و رو اوپن گذاشت که بشوره.
زنگ زدن به پدر و مادرم اخرین چیزی بود که تو لیست کارهام میخواستم انجامش بدم...
تشکری زیر لب کردمو از آشپزخونه بیرون رفتم.
لعنتی هنوز فکر پیش اون نوشته ست...
مطمئنم خیالات و توهم نبود...
از پلکان آروم بالا رفتم و راهروی اتاق زین رو دیدم که...
"نیا"
فاک دیس لایف چطوری؟...
دهن واموندمو جمع کردمو به نوشته خیره شدم.
رنگش خشک نشده پس مشخصه همین الان نوشته...
خدای من...
شاید نمیخواد تو زندگیش فضولی کنم...
اما اون خیلی تنهاست...
خیلی هم افسردست...
آدم دلش میسوزه...
نفس عمیقی کشیدمو از پلکان پایین رفتم.
میخواستم برم سمت تلفن که نظرم به راهرویی جلب شد که قبلا زینو توش دنبال کرده بودم.
این راهرو..‌.
راهرویی که انتهاش به یک در ختم میشه...
یعنی به کجا راه داره؟...
آروم تو راهرو قدم برداشتم و سقف رو نگاه کردم...
ترک خورده و با لامپی نیمه سوز...
آروم به انتهای راهرو قدم برداشتمو به جلوی در رسیدم.
دستگیره ی در رو تو دستم فشار دادم.
نمیدونم هنوز پشت این در چه خبره...
از طرفی کنجکاوم و از طرفی میترسم...
نمیدونم کدومشون برنده میشن...
مثل اینکه کنجکاویم برنده شد...
آروم دستگیره ی در رو چرخوندم و در رو به بیرون هل دادم.
تنها چیزی که میتونم بگم...
خدای من...
گل های سرخ تازه،بوته های سبز،گل های لاله غنچه ای و درختچه های کوچیک...
اینجا یک باغ فوق العاده عالیه...
اماتو اطراف اینجا که گل ها همه خشکیده بودن و هیچ درختی نبود...
آروم وارد باغ شدمو دقیقتر نگاه کردم.
قطرات آب ازهمه ی گل ها و بوته ها داره میچکه پس احتمالا مولی همین الان اینجاست.
سرمو جلو بردم و بزرگترین گل سرخی که توی بوته بود، رو بوییدم.
لعنتی چقدر خوشبوعه...
چشمامو بستمو دوباره با تمام وجود بوییدمش.
شرط میبندم گل به این خوشبویی تو عمرم ندیده بودم...
سرمو بیرون اوردم که یکدفعه به دیوار کوبیده شدم!

_: نزدیکش نشو،گ...گ..گم شو...برو بیرون برو!

صدای آشنایی اینو گفت و سعی کردم گلومو از دستاش آزاد کنم.
واسه نفس کشیدن تقلا میکردمو دست و پا میزدم.
چشمامو آروم باز کردم.

من: نمیخواستم کاری...

حرفمو قطع کردمو چشمامو باز تر کردم.
چی؟زین؟....
اخمش آروم از صورتش محو شد و ولم کرد.
رو زمین افتادمو شروع کردم به سرفه کردن.
سرمو اوردم بالا و نگاش کردم.
لعنتی اون داره گریه میکنه؟...

FOG1 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now