62 " No End, New start "

3.1K 309 122
                                    

Liam's POV:

همه چیز از اون گناه شروع شد...
گناهی که من عاشقش شدم...
زین...
گناه شیرین و جذاب من...
گناهی که هیچوقت از عاشقش شدنش پشیمون نشدم و نمیشم...
این یکی رو مطمئنم...
البته که تاوان پس دادن عاشق یک گناه شدن باید سخت باشه...
اما من نمیخوام...
نمیخوام که سخت باشه...
من این همه سختی رو تحمل کردم...
ی اشک از چشمام پایین ریخت و باز شدن یهویی در، اشکای چشمامو خشک کرد.

زین: حله بیا بیرون.

من: ک...کشتیش؟

زین: نه.

لبخندی زد و سری تکون دادمو آروم از تو کمد فلزی بیرون اومدم.
معلوم نیست این چندمین آدمیه که گیر انداختیمو میخوایم بکشیم...
وای البته که نمیکشیم...
شاید زین بکشه...
فاک این کشت و کشتار داره بیش از حد عذابم میده...
زین دستی رو صورتم کشید و چونم لرزید.
الانه که فقط تو بغلش ولو بشم و گریه کنم...
اون لبخند بزرگ بزنه و من برای لبخندش گریه کنم...
اون شدید بخنده و من برای خندیدن قشنگش گریه کنم...
برام نقاشی بکشه و من برای نقاشیش گریه کنم...
دلم میخواد برای همه چیز گریه کنم...
واقعا پر شدم دیگه توان نگه داشتن ندارم...
زین پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و زیر چشمی نگام کرد.

زین: آروم باش لیام.

نفس عمیق کشید.

زین: نجاتت میدم.

من: نجاتمون زین، نجاتمون بده.

آروم گفتمو پیشونیشو برداشت و سرشو کج کرد.

زین: گریه میکنی؟

من: دیگه نمیتونم نگهش دارم.

زین: گریه کن.

نفس عمیق کشید و دستاشو باز کرد.

زین: ولی تو بغلم.

شونه بالا انداخت و سریع تو بغلش رفتمو خودمو تو بغلش جا دادم.
بغلش بهترین جای دنیاست...
حتی اگه سرد باشه...
حتی اگه لباسش کلفت باشه...
حتی اگه هرچی...
هیچکدوم از اینا حس نمیشن...
انگار بغلش خیلی زینه...
خیلی خیلی زینه...
گوشمو نوازش کردو عقب کشیدمو اروم خندید.

زین:حساس.

نفس عمیق کشید و سمت پله های پارکینگ رفت.
پس این یارو چارلیه...
چقدر قیافش مظلومه و چقدر کم سن و سال به نظر میاد...
انگار هم سن منه...
زین اخمی کرد و کولش کرد و سمت در پشتی رفت و دنبالش دویدم.
انگار هر قدم زین برابر با شش تا قدم منه...
واقعا چطور اینجوری راه میره؟...
همیشه دوست داشتم راز سریع بودنشو بدونم...
شاید راز سریع بودنش زمانه...
چه بدونم واقعا تو این موقعیت اصلا نمیدونم چطور دارم فکر میکنم...
از در پشتی بیرون رفتیمو زین کیف ی بزرگ مشکی رو گرفت و چارلی رو توش انداخت.

من: زین پاره نمیشه؟

زین: نه.

قاطعانه گفتو کیف بزرگ رو کول کرد و کلاه گیسشو درست کرد.
خدای من...
واقعا باورم نمیشه مجبور به همچین کاری شدیم...
اینکه یک فرد بی گناه رو بدزدیم...
البته ممکنه زیاد هم بی گناه نباشه...
زین نگاه بهم کرد و نیشخند زد.

FOG1 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now