14"Mind of Him"

2.9K 433 40
                                    

Liam's prove:

مامان:سلام پسرم!عمارت چطوره؟خوب و باکلاسه نه؟

من: مرسی،ممنون، خوبم تو چطوری؟

مامان: ایش بخدا یه روزی سرمو میکوبم به دیوار که اینقدر به مادرت تیکه میندازی‌.

من: اوه.

مامان: خب بگو دیگه،اونجا خوش میگذره؟

من: آره بد نیست، بهتر از پیش اون چندتا عجوزه موندنه.

مامان: هیس درست حرف بزن. یه وقت میشنون.

من: خوبه خودتم میدونی.

نیشخندی زدمو مادرم تک خنده ای کرد.

مامان:اون که آره. راستی پسرشون رو دیدی؟ دیدی چقدر عجیب غریبه؟

من: نه اونقدر.

دروغ گفتم.

مامان: واقعا؟ باهات حرف زد؟

من: آره.

مامان: مثل آدم؟

من: مامان اون یه آدمه درست مثل من.

مامان: هوم، خیله خب پس همه چی خوبه. مجله هاتو خوندی؟

من: اوهوم، فکر کنم باید تو گینس به عنوان چرت ترین مجلات ثبت بشن.

از پشت خط آروم خندید و نیشخندی رو لبام اومد.

مامان: راستی این هفته، ماعم میخوایم از این تلفن عمومیای خونگی بخریم.

من: اوه چه جالب.

مامان: خب من باید دیگه قطع کنم، قند عسلم. بای بای پسرم.

بوس فرستاد و چشمامو چرخوندم.

من: من بچه نیستم.

مامان: هستی قند عسلکم، بای بای.

تلفنو قطع کرد و تلفنو سرجاش گذاشتم.
همه مامان دارن ماعم مامان داریم...
قند عسلکم! خدا به دور اصن شب بخیر...
آروم خندیدمو به سمت آشپزخونه رفتم.

ماریان: سلام مستر، چیزی میل دارین؟

من: آره، اوممم یکم میوه میخواستم.

ماریان: قهوه؟چایی؟

من: نه مرسی.

لبخند زدمو روی صندلی نشستم.
شت این همون صندلیه...
صندلی که زین روش نشسته بود...
و داشت سیب زمینی های دستپخت منو میخورد...
و گفت که خوشش اومده...
لبمو گاز گرفتمو بی اراده لبخند محوی رو لبام اومد.
اسمم رو هم پرسید...
اسممو...
تازه از کامل گفتن اسمم هم خوشش اومد...
خدایا اون شب زین یه جنتلمن واقعی بود...
با صدای بشکنی از افکارم دراومدم.

ماریان: مستر پین؟خوبید؟

با تعجب نگام کرد و بشقاب میوه رو جلوم گذاشت.

FOG1 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now