chapter.4

832 115 16
                                    

«لیام»

_خوب عکساشو که دیدید آره؟؟؟

بعده ورودمون به خونه لویی این اولین جمله ای بود که گفت

اون زیاد صمیمی نیست و یجورایی تا الان به رفتاراش عادت کردیم

زین در حالی که سمت یکی از کاناپه ها میرفت گفت
_آره عکسارو دیدیم....کی میخوایم شروع کنیم؟

لویی روبه رویهٔ زین نشست و به من خیره شد
_هوی پسر؟؟نمیشینی؟؟؟

رفتم و کناره زین نشستم بدونه اینکه چیزی بگم و لویی هم بلخره تصمیم گرفت حرف بزنه

لویی_ خوب این یکی برامون زیادی مهمه زین حتما باید رامش کنید دارم از الان بهتون میگم اگه تو این یکی هم موفق بشین اونقدر پول دستتون میاد که دیگه نیازی به مأموریت رفتن ندارید

_ما همین الانشم دیگه نیازی نداریم

این حرف و زیر لب زمزمه کردم ولی خوب قسطم این بود که بشنوه

زین بطوره نامحسوس به پهلوم زد که ساکت شم

من نمیفهمم از چیه این کار خوشش میاد که انقدر برای انجام دادنش مشتاق؟؟

شایدم اون فقط برای این به شوق اومده چون لویی گفت پول خیلی خوبی توش داره

لویی با اینکه حرفمو شنید ولی توجهی نکرد

اون همیشه منو نادیده میگیره از وقتی که زین منو به لویی معرفی کردو گفت قراره همکاره جدیدش بشم اون روی خوشی به من نشون نداده بود

_آدرسش و برات میفرستم
لویی به زین گفت و هنوز داشت چپ چپ منو که با اخم بهش زل زده بودم نگاه میکرد

زین_ترجیح میدم همین الان برام بفرستیش لویی.چون من میخوام از همین الان شروع کنم واقعا بعد از تموم شدنه پروژهٔ قبلی حوصلم سر رفته..

زین با بی حوصلگی گفت و منتظر شد تا لویی جواب بده

_خوب باشه من الان برات میفرستم
لویی با همون اخم سرشو تو گوشیش کردو ادرسو برای زین فرستاد چند دیقه بعد صدای زنگ کوتاهی از گوشی زین بلند شد و زین با دیدن پیام سوتی کشید

_اوه پسر ببین کجا زندگی میکنن
بعدم ریز ریز خندیدو به من نگاه کرد بعد از دیدنه صورت من آروم آروم ساکت شد

_امم لویی؟؟
با اخم به لویی نگاه کردم تا سرشو از گوشیش دربیاره به من نگاه کنه زین همش ابرو بالا مینداخت که بالا که چیزی نگم.ولی خوب بلخره این موضوع باید یجایی تموم بشه

لویی اصلا جواب نداد..تظاهر به نشنیدن حرفام...این منو از هرچیزی عصبی تر میکنه و لویی هم اینو میدونه...گفته بودم اون چقدر نفرت انگیزه؟؟

_لوویییی؟؟؟

بلخره سرشو از گوشیش دراورد

_چیه؟؟تو دیگه چی میگی؟؟

made up//ziamWhere stories live. Discover now