(part1)chapter.6

672 86 35
                                    

_اووف باورم نمیشه کلان بلخره از خره شیطون اومد پایین. یجوریا فکر میکردم راضی کردنش غیره ممکنه

لیام هنوزم اخم کرده بود و با شدت داشت رانندگی میکرد.

انگار اصلا به تلاش من برای شروع یه مکالمه کوفتی و شکستن این سکوت اهمیت نمیداد

_امممم...راستی لویی بلیطارو گرفته.فردا باید بریم آلمان.

لیام فقط سر تکون داد و پیچید تو یه خیابون .

_لیام ببین اگه برای شرطی که کلان گذاشت ناراحتی نباش.این واقعا چیزی نیست که تو بخوای خودت و واسش اذیت کنی..تو هزار بار اینکارو کردی این یه بارم روش.

وای خدا حتی تکون نمیخورد که من بفهمم زندست یا نه فقط به روبه روش خیره بود

_اصلا به حرفام گوش میدی؟؟؟

با کلافگی صدامو بالا بردم

_من نمیفهمم..پس قبل از اینکه من به گروهه به فاک رفتتون بیام دقیقا کیو واسه گوه کاریاتون میفرستادین؟؟؟اون سه تا احمق چین؟؟دیک متحرک گروهن؟؟چرا یکی از اونارو نمیفرسته؟؟؟ااه...ازت متنفرم کلان متنفر

لیام محکم دستشو به فرمون کوبید

خوب  خوبه که زبون باز کرد.ولی این بده که دلش اینقدر پر بود.

_لیام من نمیفهمم مشکل تو چیه؟؟چرا یدفعه اینقدر با کارت مشکل پیدا کردی؟تو دوسال بدون مشکل داری این کارو میکنی و یدفعه....

_یدفعه نیست زین

لیام با یه لحن درمونده گفت.
_یدفعه نیست پسر.چرا نمیتونی منو بفهمی؟؟

بعدم کنار آپارتمانمون نگه داشت.سرشو رو فرمون گذاشت.چنتا نفس عمیق کشید و چشماش و بست چند ثانیه بد سرشو بلند کرد
_خب پیاده شو که باید وسایلایه کوفتیمون و جمع کنیم

دیگه چیزی نگفتیم و از ماشین پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم لیام طبقه8 و زد و من طبقه9. توی آسانسور هیچ حرفی بین ما ردو بدل نشد تا اینکه به طبقه لیام رسیدیم
_میبینمت
لیام زیر لب گفت و از آسانسور بیرون رفت.اونقدرام سخت نیست.فقط یه مأموریت دیگست که کلان بهمون قول داده اگر این یکی رو هم تموم کنیم دیگه نیازی نیست تو گروهش بمونیم.پس لی باید خوشحالم باشه که این آخرین کارشه.پس چرا....
هوووف بیخیال اون کلا عجیبه

از آسانسور پیدا شدم و کلید و تو در چرخوندم و یه خونهٔ افتضاح روبه‌رو شدم
سریع سمت اتاق رفتم و ساکم رو بیرون آوردم و درش رو باز کردم.
دستامو به کمرم زدم و به اون بهم ریختگی و شلوغی خونه نگاه درمونده ای انداختم
_خوب حالا از کجا لباسامو پیدا کنم؟؟
تک خنده ای زدم و بین وسایل های رو زمین دنبال لباس های پخش و پلام گشتم و سعی کردم الان به خونهٔ منظم و تمیز لیام فکر نکنم.من حتی نمیدونم ما با این همه تفاوت اصلا چرا با هم دوستیم؟؟
فلش بک.سوم شخص
_موفق باشی رفیق
زین با لبخند رو به لیام گفت و برای آرامش خاطرش دستش رو فشرد.

made up//ziamWhere stories live. Discover now