chapter.5

771 89 12
                                    

عکس کلان👆

_ینی چی که میخواین از گروه برین. هان؟

کِلان هنوزم داشت غر میزد و تا منو لیام میخواستیم دهنمون و وا کنیم و زر بزنیم دوباره شروع میکرد.

_ ببینید ما فقط....

دوباره وسط حرفم پریدو منو در حده فاک کلافه کرد

_من سره شما پنج تا کلی زحمت کشیدم تا  تعلیماتم تو اون کلهٔ پوکتون فرو بره و حالا  تو و لیام بهم میگین میخواین از کارتون کنار بکشین؟؟؟

محکم روی میز زدو دوباره داد زد:

_فکر کردی به همین راحتیه؟؟

لیام کنارم نشسته بودو تو خودش جمع شده بود و از استرسی که داشت مدام پاشو روی زمین میکوبید و حالا که کلان ساکت شده بودو منتظر جواب بود صدای پاش از هر لحظهٔ دیگه ای رو مخ تر بود

با عصبانیت دستمو رو زانوش گذاشتم و فشار دادم تا بتونم حرکت پاشو نگه دارم و بعد بهش چشم غره رفتم تا آروم بگیره

بلخره سمت کلان برگشتم که با اون نگاهش میخواست مارو سلاخی کنه

_واقعا میتونم حرف بزنم؟

_فاک...زود باش زر بزن تا عصبانی تر این نشدم و هر جفتتون و خفه نکردم..زود باش

چه عجب..یه فرصتی بهمون داد

نفس عمیق کشیدم تا حرفایی که داشتم تو سرم مرتبشون میکردم و بهش بگم

_خوب..حرف من از اولم مشخص بود ولی فقط شما دارید پیچیدش میکنید...تو هر کاری باید یه استعفایی وجود داشته باشه دیگه مگه نه؟؟؟

کلان بدونه لحظه ای تردید جواب داد
_نه تو این کار

ابرومو بالا انداختم
_ببخشید؟

معلومه که تعجب نکرده بودم چون اینجا کلمه ای مثله استعفا عینه یه جوک میمونه...اینجا این کلمه معنی نمیده

کلان هنوزم داشت با اخم نگاهمون میکرد
_حرفه منم مشخص بود مالیک لطفا پیچیدش نکن..خودت میدونی خلاف دیگه راه برگشت نداره مگر اینکه دلت هوس زندان کرده باشه

فاک من اینو خودم خوب میدونستم..خیلی بهتر از هرکس دیگه ای ولی خوب بخاطره کاری که با لی کردم باید جبرا......اصن چرا این خودش لال مونی گرفته و هیچی نمیگه؟؟؟

_خوب اگرم حق با شما باشه اونی که قراره بره زندان ماییم نه شما...شما دیگه چرا نگرانید؟
لی گفت و من خیالم راحت شد که حداقل یه حرکتی زد

_پسرهٔ احمق
کلان آروم زیر لبش گفت و از پشت میزش بلند شد

دقیقا اومد جلوی ما که رو صندلی نشسته بودیم وایستاد و دستاشو تو جیبش برد

made up//ziamWhere stories live. Discover now