«لیام»
_زین....زین؟؟؟
خونه تقریبا تاریک بود و فقط چند تا آباژور روشن بود. با کنجکاوی داخل اتاق زین سرک کشیدم.
_زین؟؟
پس کجاست؟
_هی لیام اومدی؟
با صدای زین برگشتم
_اوه...دستت!
_چیزی نشده
شونه هاشو بالا انداخت و سمت کاناپه رفت. دنبالش رفتم و کنارش نشستم
_تا اونجا که یادم میاد هروقت از اولین قرارم با دخترا برمیگشتم حسابی کنجکاو بودی که بفهمی چه اتفاقایی افتاده
با شیطونی و لحن نسبتا بچگونه ای به زین گفتم و آروم به بازوش زدم
برعکس من با یه قیافه آروم و بی حالت بهم نگاه کرد
_دیگه مهم نیست.....خبرات تکراری شده.....اوه زین عالی پیش رفت...وای پسر نمیدونی چقدر سریع شیفتم شد... زین مطمعن باش تا ماه دیگه درخواست ازدواجی که بهش میدم و قبول میکنه و بلاه بلاه بلاه...همینارو میخواستی بگی دیگه نه؟؟؟
با ناراحتی به قیافه پراخم و در هم رفتش نگاه کردم....مشکلش چی بود؟
_زین اتفاقی....اتفاقی افتاده؟
زین که تا الان داشت با اخم به چشم هام زل میزد روش رو ازم برگردوند. توی اون فضای دارک خونه چهرش واقعا پرستیدنی بود
_نه.....فقط خستم...میرم بخوابم
سمت اتاقش رفت و دیگه چیزی نگفت
تقریبا دو ساعت از رفتنش گذشته بود و من هنوز رو مبل نشسته بودم.
روز گندی بود...با رفتار زین گندترم شد
تمام طول روز که داشتم با اون دختره...دختره؟؟؟اسمش چی بود؟آها مایلی...تمام روزی که با اون گذروندم داشتم تمام رفتار و شخصیتش رو با زین مقایسه میکردم....میدونم احمقانست...خوب من واقعا احمقم.
توی مقایسه کردنای بی سروته... فقط به یه نتیجه میرسیدم...
اینکه چرا زین از هر لحاظی از هر کسی که من میشناسم یه قدم جلو ترو بالا تره؟
چرا باید اینقدر بی نقص باشه؟؟
صدای رعد برق بلند من و از جا پروند و بعد صدای تند بارون...اه بیخیال آسمون نمیخواد این بارونای وقت و بی وقتش رو تموم کنه؟؟؟
از جام بلند شدم تا سمت اتاقم برم ولی با دیدن دره نیم بازه اتاق زین ناخواسته به اون سمت کشیده شدم
درو بیشتر باز کردم و با کنجکاوی تو اتاق سرک کشیدم و به زین که جنین وار گوشه تخت تو خودش جمع شده بود و موهاش پیشونیش رو پوشونده بود خیره شدم.
ESTÁS LEYENDO
made up//ziam
Fanfic_تو یه عوضی هستی لیام پین..تو شب هارو با اون دختر سر میکنی در حالی که میگی عاشقه منی. +هی هی آروم باش زین..عشقی که من به تو دارم هیچ وقت قرار نیست تغییر کنه...حتی به خاطره شغلی که من و مجبور به رابطه با اون دخترا میکنه.