اون عاشق گوش دادن به کتابای صوتی بود.وقتایی که نمیتونست کتاب رو بگیره دستش و بخونه،هندزفریش رو برمیداشت،میزاشت تو گوشش و شروع میکرد به گوش دادن.
توی جاده بودو داشت میرفت سفر.
اینبار شازده کوچولو رو انتخاب کرد،نه که تا حالا اونو نخونده باشه،خط به خطش رو حفظ بود .کلمه به کلمه!!ولی سیر نمیشد ازش،انگار این کتاب و این داستان و این ماجراجویی،حالش رو خوب میکرد.
هروقت میشنیدش،انگار تو دلش کلی نور روشن میشد.
گوش کردوگوش کرد تا رسید به اونجایی که شازده کوچولو گفت
بره ها بوته هاروهم میخورن دیگه مگه نه؟
پس لابدبائوباب ها رو همـ میخورن دیگه؟بائوباب رو که شنید،یه لبخند شیرین رو لبش درخشید.
خانمی که کنارش نشسته بود،با یه حالت عجیبی نگاش کرد
لابدفکر میکرد دیوونه شده که داره با خودش میخنده.
ولی،بائوباب اونو یاد یه خاطره ی خوشگل مینداخت.یادش اومد که خیلی وقت پیش ها،داشت با یکی از کسایی که استادش بود(نه فقط استاد،یه دوست،یه همراه،یه مشوق)حرف میزدن.بهش گفت وای دیدی بائوباب ها چقدر خوبن؟انگاری قدرتمندن و بزرگ،انگاری هیچ چیز نمیتونه از پادرشون بیاره؛بزرگن،ولی ظاهرشونو ببین،اصلا زمخت و بدقواره نیستن.گردوصاف و خوشگل و ظریف،قدکشیدن به آسمون.
استادش بهش یه لبخند بزرگ زد و گفت:تا حالا بهت گفتم چقدر شبیه بائوبابی؟
با انگشتای باریکش،موهای صافش رو از روی پیشونیش کنار زد،عینکش رو روی صورتش جابجا کردوگفت:من؟؟؟
-خب،آره،مگه الان جزمن و تو کسی اینجاست؟
+خب،نه؛ولی من؟بائوباب؟
خنده اش گرفته بود،بلند شد ایستاد و گفت: یه نگاه به من بنداز ببینم،توکه همیشه به من میگی فسقلی،ولی بائوباااب خیییلیییی بزرگه!!!
هرچقدر بیشتر میرفت تو یاداوری اون خاطرش،لبخندش بزرگتر میشد و نگاه خانمی که کنارش بود متعجب تر...
-آره هنوز بهت میگم فسقلی،ولی تو یه بائوبابی دختر.بائوباب ها از اول که اینقدر بزرگ نبودن،اولش یه جوونه ی باریک ظریف اسیب پذیر بودن،که جنگیدن تا رشدکنن و تبدیل شن به یه درخت بزرگ که هیچی نمیتونه از پا بندازتش.
تو فسقلی هستی،ولی یه بائوباب فسقلی،تو اوج ریزه میزه بودن،تو خیلی قدرتمندی.داری سر میکشی تو آسمون...
تک تک کلماتی که اون روز شنید رو یادش میاد،بدون کم وکاست!
خدا عالمه اون روز چقدر حس خوبی داشت.حس میکرد تو وجودش،یه بائوباب خوشگل قد کشیده.
ازون حرف سالها گذشت،ولی اون دخترک،واقعا حس میکرد که میتونه یه بائوباب باشه...
بائوباب ها هم از بوته بودن شروع میکنن دیگه،مگه نه؟؟؟
#گاه_نوشت
شیش آبان نود و شیش
YOU ARE READING
سارائیسم
Short Storyسارائیسم،گاه نوشت یا همون سارا نوشت ها اینجاست. من حدودا یکسالیه که نوشتن روشروع کردم،لذت بخشه. نمیدونم نوشته خوبه یا بد،ولی با خودخواهی آنچه تمام تر دلم میخواد بقیه هم بخوننش❤