ساعت از چهار صبح گذشته بود و من بعد از خوردن سه ارامبخش تقریبا قوی و یک قرص مسکن،همچنان کاملا بیدار و هشیار بودم.
نه فکری در سرمـ میچرخید که برای حل کردنش بیدار نگهم داشته باشد و نه خبری از نزول ایده ای برای نوشتن بود.
بنظرم رسید کسی که چند دوز آرامبخش پشت سر هم خورده باشد،باید الان غرق خواب عمیقش باشد و یا حتی ممکن است فردا بیدار نشود.
شاید فکر کنید اعتیاد خاصی به ارامبخش ها دارم و یا دچار سو مصرف دارو هستم،اما میتوانم تضمین کنم که تمام این دارو ها را طی فواصل معین و هرکدام را برای عدم تاثیر قرص قبلی خورده بودم؛شاید هم فکر کنید لذتی از خوردن این قرص ها میبردم،اما بنظرم نمیرسد هیچ آدمی،حوصله ی درد های شدید معده بعد خوردن قرص را داشته باشد و ایضا از آن لذت هم ببرد!میخواهم حقیقتی را برایتان فاش کنم؛
روزگاری،عاشق اویی بودم،همه چیز خوب چیز نرفت و طوری شده بودیم که دیگر کاری به کار هم نداشتیم و بعد از مدتی،دیگر همدیگر را ندیدیم.
خب،فکرش را بکنید،سخت است ناگهان بعد از چندسال،یک قرص ارامبخش متحرک،از خانه و خصوصا تخت خواب دو نفره ات محو شود.قرص ارامبخشی که دست داشت و با رقص انها میان موهایت بود که به خواب میرفتی،حتی شاید گاهی هیچکاری نمیکرد،فقط حضورش لازم بود تا به خواب بروم.
برخلاف افکار و میل و علاقه ام به عشاق کلاسیک و پیگیری های عاشقانه شان،متاسقانه آدم گرفتاری بودم،کارم زیاد بود و نمیتوانستم شبها خودم را با فکرش درگیر کنم و دیر به خواب بروم و تا ظهر بین ملحفه های تخت خواب مشترکمان -یا بهتر بگویم،تخت خواب مشترک سابقمان- غلت بزنم و عطرش را نفس بکشم؛خواب به چشمم نمی امد ولی مجبور بودم بخوابم،نمیتوانستم پشت فرمان گریه کنم،یا ساعت ها دم در خانه اش منتظر بایستم تا بتوانم دوباره با او حرف بزنم،یا حتی بگردم که شاید بهتر از اویی باشد و بتواند جای او را -حتی کمتر- پر کند.
سر و کارم به مشاوره افتاد و دارو درمانی؛
جلسه ی اول،مشاور دو ساعتی حرف زد و شوخی کرد و خندید که به خیال خودش جو را گرم کند تا یخ من هم آب شود و بتواند به قول خودش،بیشتر از ده کلمه در دو ساعت از زبانم بشنود.
قرصها را میخوردم،ولی حالم بهتر که نشده بود هیچ،بدتر و آشفته تر از قبل همـ شده بودم،طوری که شک کرده بودم مبادا بجای قرص های ارامبخش برایم کپسول تنظیم غلظت خون تجویز کرده باشد!
مرتب قرصها را میخوردم تا به جلسه ی دوم مشاوره رسیدم؛باز هم همان بساط شوخی و خنده را به راه انداخت و به او گفتم دورم را شلوغ تر کرده ام و قرصهایم را سروقت میخورم.
بعد از آن،سوالی پرسید که میدانستم قبلا جواب دادم و با سوال دیگری که پرسید،فهمیدم هیچ چیزی در مورد من و مشکل عاطفی و بیخوابی و هفته ای که پشت سر گذاشتم ندارد.
ساعت مشاوره که تمام شد،تشکر کردم،از دفترش بیرون آمدم و از منشی،وقت دیگری برای هفته ی بعد نگرفتم.
من مانده بودم و قرصهایی که خوابم را تنظیم میکردند و حافظه ام را از کار می انداختند و حتی احساساتم را طوری سرکوب میکردند که نهایتا در بهترین شرایط،گرسنگی را درک میکردم.
برای گذراندن زندگی ام،مثل وعده های غذایی،روزانه در سه نوبت،قرصهای نیم میلی گرمی را میخوردم.
زمان گذشت و من کم کم آرام شدم.
میدانی،عشق شبیه ساعت است،اگر قرص ها را هم نخورم،عشق خودش کوک دارد؛اگر کسی نباشد آن را کوک کند،هست،اما زنگ نمیزند.
آن دوره از زندگی ام،به کمک همین قرصها رد شد؛غم عاشقانه ام،تبدیل به شکست شغلی و بی پولی نشد و حتی توانستم شغل بهتری پیدا کنم.
وقت ترک قرص ها بود؛از روزی سه تا به دوتا تبدیل شد و دوتا به یکی و یکی را هم بعد چندوقت،نصف کردم.
یکـشب،فقط نصف یک قرص در ورق مانده بود.آن را خوردم،خوابیدم و به خودم قول دادم که دیگر هم نخرم.
فردا شب رسید و من میدانستم بدون قرص ها همـ میتوانم بخوابم.اما،حالم شبیه به حال امشبم شد.ساعت ها در تختخوابم غلت زدم و بیقراری کردم و حتی لحظه ای نتوانستم چشم روی هم بگذارم.
چنددقیقه ای به صبح مانده بود که طاقتم طاق شد،کلافه به اولین داروخانه ی شبانه روزی رفتم و قرص را خریدم و به خانه بازگشتم.
اما دیگر هیچ قرصی را باز نکردم،روی تخت خوابیدم و ورق قرص را روی بالشت کناری ام خواباندم و هردو باهم،وقتی روشنایی صبح از پنجره به داخل میخزید،خوابیدیم.
از آن شب،من او را،به یک قرص نیم میلی گرمی کاهش دادم.
خیلی هم به همدیگر شبیهند؛هردو ساکتند،هردو آرامـ میخوابند،هردو مایه آرامشم بودند و حضورشان،فقط حضورشان کافی بود تا بدانم میتوانم بخوابم.
۱۷ و ۱۸ تیر ۹۷
YOU ARE READING
سارائیسم
Short Storyسارائیسم،گاه نوشت یا همون سارا نوشت ها اینجاست. من حدودا یکسالیه که نوشتن روشروع کردم،لذت بخشه. نمیدونم نوشته خوبه یا بد،ولی با خودخواهی آنچه تمام تر دلم میخواد بقیه هم بخوننش❤