دخترک شیرین من

29 2 5
                                    

نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم،آروم شده بودم و از اون خشم سنگینم،فقط گرفتگی عضلات شونه ام و نیاز شدید بدنم به اکسیژن باقی مونده بود و قلبم هنوز ریتم تپش هاش مرتب نشده بود.
نگاهی به دستهام و بدن زنی انداختم که به زیبایی روی کاناپه دراز کشیده بود.موهای بلند و نرم مشکیش،روی دسته ی کاناپه پخش بود و طره ی کم حجمی روی پیشونی بلندش ریخته بود.
صورتش از همیشه سفید تر و رنگ پریده تر بود و وقتی با پشت انگشتم گونه اش رو نوازش کردم،هیچ واکنشی توی صورتش بوجود نیومد؛اخمام رو توی هم کشیدم،اون حتی اگه تو عمیق ترین خوابش هم بود،به نوازش های من واکنش میداد.
یه دسته از موهاش روی شونه هاش ریخته بود،با چشمم دنبالش کردم و به بدن هوس برانگیزش رسیدم که پر از زخمهای کوچیک و بزرگ بود.همیشه و همیشه،از اولین روزی که توی کتابفروشی سر خیابون دیدمش،به این لحظه فکر میکردم.
اون روز،توی چکمه های قهوه ای و دامن چهارخونه ی قهوه ای تیره ش،که به زیبایی با کمربند چرمی پهنش، روی کمر باریکش جا خوش کرده بود،توجهم رو جلب کرد.دختر زیبا و ظریفی بود و عینک بانمکش،صورتش رو باهوش تر جلوه میداد.
خانومهای باهوش و ظریف،که میدونن چی بپوشن تا زیبایی هاشون بیشتر بچشم بیاد،همیشه توجهم رو جلب میکنن و این زن،از این سلیقه ی جاه طلبانه ی من مستثنی نبود.
طوری که انگار متوجه نگاه خیره ام روی خودش شده باشه،سرش رو برگردوند و لبخند زد و دوباره توجهش رو به قفسه های کتابخونه داد.
قدم هام رو به سمتش برداشتم و دستم رو بالا بردم تا کتابی رو که برای برداشتنش تلاش میکرد ولی قدش نمیرسید،بردارم.وقتی کتاب منتخبش رو توی دستم دید،با اخم به سمتم برگشت و من بلافاصله قبل اینکه چیزی بگه،لبخند زدم و کتاب رو به سمتش گرفتم و شونه بالا انداختم.گونه هاش رنگ گرفتن و کتاب رو از دستم گرفت،موهاش رو با خجالت پشت گوشش برد و با صدای ظریفش،تشکر کرد و رفت تا کتاب رو حساب کنه.
برخورد های اتفاقیمون،چندبار دیگه اتفاق افتاد تا اینکه اون رو به یه قهوه ی عصرونه دعوت کردم.دختر شیرینی بود و توجهم رو هرروز بیشتر از روز قبل بخودش جلب میکرد.
دوروز پیش،ازش دعوت کردم تا شام رو امشب،توی خونه ی من مهمانم باشه؛کتابخونه شخصیم،واسش کنجکاو کننده بود و بعد پرسیدن آدرس و ساعتی که باید بیاد،دعوتم رو قبول کرد.ازش خواستم که از عصر بیاد تا چندساعتی رو قبل شام صحبت کنیم،در مورد کتابها،موسیقی و فیلمهای موردعلاقمون و قرار شد ساعت چهار و نیم عصر به دیدنم بیاد.
بخاطر وسواس همیشگیم،خونه م مرتب بود و نگرانی خاصی نداشتم،فقط باید یکمی خوراکی برای عصر میگرفتم تا صحبت هامون بدون اسنک نباشه.
راس ساعت چهار و بیست دقیقه،پشت میز اشپزخونه نشسته بودم و کتری آبجوش،تقریبا آماده بود،از قرارهای قبلیمون،فهمیده بودم چای سیاه و عسل رو به قهوه ترجیح میده.چند دقیقه نگذشته بود که با صدای زنگ آپارتمانم از فکر بیرون اومدم.
دخترک زیبای من،با یه گلدون کوچیک و ظریف توی دستهاش پشت در ایستاده بود و همونطور که ازش خواهش کرده بودم،دامن قهوه ایش رو پوشیده بود.
وارد خونه شد،گلدون رو به دستم داد و گونه ام رو به نرمی بوسید.
کتش رو ازش گرفتم و راهنماییش کردم به سمت آشپزخونه.
بعد خوردن چای،ازش خواستم که صحبت هامون رو توی اتاق نشیمن ادامه بدیم.آروم روی کاناپه نشست و فنجون دوم چای رو که براش اورده بودم برداشت.
چنددقیقه ای که گذشت،خمیازه کوچیکی کشید،بهش پیشنهاد دادم تا حاضر شدن شام،چرت کوچیکی روی کاناپه بزنه.
دخترک ظریف من،مثل یه عروسک چینی روی کاناپه دراز کشید و چشمهاش رو بست.
لبخندی زدم و به سمت جعبه ی کوچیکی که همیشه زیر کاناپه بود رفتم،جعبه ی موردعلاقم!
طنابهای کنفی توی جعبه رو برداشتم و به سمتش رفتم؛مطمئن بودم که دوز خواب اور توی چای اونقدری هست که دخترک رو حسابی خوابونده باشه.مچهای باریک دستشهاش رو با طناب بستم،دستهاش رو بالای سرش بردم و ادامه ی طناب رو به پایه ی مبل گره زدم.
دخترک من،خواب عمیقی داشت و مقاومتی نمیکرد.همین کار رو با پاهاش تکرار کردم و بعد چسب پهنی رو اروم روی لبهای زیباش چسبوندم.بازوهای کوچیکش و پاهای ظریفش از زبر دامن نسبتا کوتاهش،حالا به زیبایی توی تیررس نگاهم بود.چاقوی کوچیکم رو از توی جعبه برداشتم و روی بازوش گذاشتم و فشار کوچیکی بهش دادم و اروم به سمت پایین کشیدمش.درد بریدگی چاقو،هوشیارش کرد و چشمهاش رو باز کرد.تلاش کرد تا حرکت کنه.اما وقتی فهمید حتی قدرت کوچکترین حرکتی رو هم نداره،چشمهای تیره ش رو تا بیشترین حد ممکن گشاد کرد و تلاش کرد تا بتونه از زیر چسب روی لبهاش،داد بکشه.چشمهام از لذت دیدن صورت ترسیده و رد قرمز خون روی پوست خوشرنگ و صافش،برق زد.
حالا که بیدار شده بود.بازی لذت بخش من،لذت بخش تر از قبل هم شده بود.
لبه ی پهن چاقو رو،نوازش وار روی صورتش کشیدم و دمـ گوشش زمزمه کردم که چیزی برای ترسیدن وجود نداره.فقط قراره بدن زیباش رو یکمی با خون رنگ کنیم.
روی بدنشن با چاقو خط های پشت سر هم میکشیدم و از تقلاهای دوست داشتنی و جیغ های خفه اش،لذت عجیبی میبردم.
به پاهای خوش ترکیبش رسیده بودم،نگاهی به ساعت انداختم و فهمیدم دو ساعت و بیست و پنج دقیقست که سرگرم نقاشی روی بدنشم!
واو!این طولانی ترین زمانیه که یه عروسک منو سرگرم کرده،این دختر واقعا فریبندست!!
چاقوی کوچیکم رو با سرعت وارد قفسه سینه ش کردم تا قلب کوچیکش رو فتح کنه.
دخترک کوچولو چندبار تکون شدیدی خورد و بعد تسلیم خواب شد.
چاقوم رو تمیز کردم و و طنابها رو از بدنش باز کردم و مرتب توی جعبه گذاشتم.
بازی با این زیبای خفته ی دوست داشتنی حسابی انرژیم رو گرفته بود و احساس گرسنگی میکردم.
سمت اشپزخونه رفتم.در یخچال رو باز کردم و سبزیجات رو بیرون کشیدم،منتهی علاقه ای به گوشتهایی که قبلا توی فریزر بود نداشتم.
رفتم سر وقت گوشتی که تازه گرفته بودم،تازه و مطمئنا خوش طعم بود.سوت زنان سرگرم اشپزی شدم و خودم رو به یه ضیافت اساسی دعوت کردم.چاقوی اشپزخونه رو برداشتم و سرگرم خورد کردن گوشت به تکه های ریز تر و جدا کردن اروم و اروم پوستش شدم.تا گوشت روی ماهیتابه گریل بپزه،سبزیجات رو هم پختم.
وارد اتاق سرداب شدم تا با یه شیشه شراب،مهمونی خصوصیم رو تکمیل کنم.خوراک گوشت پخته و سبزیجات و یه شیشه شراب رز که از مجموعه شرابهای موردعلاقم بود،ترکیب دوست داشتنی رو ساخته بود.
غذا طعم فوق العاده ای پیدا کرده بود و نیمه پخته بودن و نرمی گوشت تازه،حس فوق العاده ای زیر دندونهام داشت.
نگاهی به کاناپه انداختم،کوچولوی ملوس کلی منو توی دردسر تمیز کردن خونش از اتاق نشیمنم انداخته بود.بدن ظریفش غرق قرمزی خون بود و تکه هاییش مثل یه پازل گم شده بود.لبخند کوچیکی زدم،از همون روزی که این دخترک رو توی کتابفروشی دیدم،میدونستم که طعم خیلی خوبی داره؛امشب مطمئن شدم که ترکیب گوشت دخترک با شراب،طعمش فراموش نشدنیه.

سارائیسمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora