پیش میومد گاهی وقت ها،ساعت ها به مردمی که تو خیابونها بودن خیره بشه.آدمهایی که تند تند و باعجله،اینور و اونور میرفتن.کسایی که دم ویترین مغازه ها می ایستادن و چنددقیقه ای رو صرف نگاه کردن به اون اجناس میکردن.اونایی که یه هدفون توی گوششون بودو غرق دنیای خودشون بودن.
نشسته بود رو ی لبه ی پیاده رودوسط یکی از شلوغترین خیابون های شهر،دستشو زدهبودزیر چونه اش و یکی یکی روی مردم زوم میشد.
یه آقای قدبلند،که یه اخم بزرگ روی صورتش داشت و یه کیف توی دستش گرفته بود و با گوشیش انگار داشت با یکی بحث میکرد،تند و با عجله راه میرفت.یه خانم،که یه پالتوی قرمز تنش بود و روسری مشکیش،صاف و خوش ترکیب روی سرش بود،ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد،بنظر میرسید منتظر یه نفره.
دوتادختر نوجوون،که صورتشون حسابی شاد و پرانرژی بود،باهم داشتن حسابی در موردیه موضوعی میخندیدن و ساکهای خریدشون رو توی دستشون جابجا میکردن.
یادش اومد که دیروز،یه مستند دیده بود راجع به جمعیت جهان.هفت هشت میلیارد نفر آدم،روی این زمین تو هم میلولن.میخوابن،بیدار میشن،بدنیا میان،همدیگرو به شام دعوت میکنن،عاشق میشن،کتک کاری میکنن،از هم متنفر میشن،سر همدیگرو کلاه میزارن،حتی با همدیگه میجنگن و هزار و یه کار دیگه...
تو شهرای کوچیک،مردم راحت ترن،از کنارهم ردمیشن و گاهی هم حتی باهم یه سلام احوالپرسی حسابی میکنن.ولی تو شهرای بزرگ و شلوغ،آدم انگار سرگیجه میگیره!!!
انگار همه چیز رو گذاشتی رو دور تند!!
آدمها بدو بدو از کنار هم رد میشن،ماشینها واست سبقت گرفتن از همدیگه باهم میجنگن و دوچرخه ها و موتور ها از لابلاشون فرار میکنن و همه باهم یه سمفونی بلبشوی پر سر و صدای مسخره رو به وجودمیارن.آدمها به هم تنه میزنن تا بتونن سریعتر راه برن.
گاهی وقتا پیش خودش میگفت چطوری مردم وقتی میخورن به همدیگه،تو هم حل نمیشن؟مث وقتی که دوتا قطره ی آب که وقتی بهم نزدیکشون میکنی،همدیگرو جذب میکنن و یکی میشن.
یکی از بهترین و قدیمی ترین و همیشگی ترین رویاهاش این بود که دوست داشت بره توی یه نفر،توی وجودش.بره توش و دنیا رو از دیداون آدم ببینه و مسائل رو از دید اون تحلیل کنه.
از دیدپلیس عبوسی که سر چهار راه بود،از دید پیرمردی که کنار خیابون دستفروشی میکرد،از دید زنی که شوهرش داشت سرش داد میکشید،از دید دخترکوچولویی که لج کرده بود و میگفت یا همین الان واسم بادکنک میخرین،یا همینجا وسطخیابون میشینم روی زمین! و از دید اون پسری که همیشه دوربین دستش بود.
اون شب که برگشت خونه،تو همین فکرها بود که خوابش برد.صبح که چشمهاش رو باز کرد،احساس کرد فضای اطرافش یکم ناآشناست،چندبار پلک زد تا تاری دیدش که از خواب بود،برطرف شه.
یه تخت مشکی و قرمز،یه اتاق که پر بود از عکس ها و نقاشیهای کوچیک و بزرگ.کنار تخت،روی بغل تختی قرمزش،یه قاب عکس طلایی بود و توی اون عکس یه دختر جوون بود که داشت بهش لبخند میزد.موهای بلوطی رنگ و صافش تا نزدیک آرنجش میرسید.یه خط چشم مشکی رویپلکهاش داشت یه رژلب قرمز،لبخندش رو رنگارنگ تر میکرد.شال آبی رنگی که بلند هم بنظر میرسید،دور گردنش افتاده بود و پشت سرش هم،یه منظره ی پر از درختای کوچیک و بزرگ بود.
خب،آخربن باری که یادشه،رو تختیش سرمه ای تیره بود،روی بغل تختی مشکیش رو چندجلد کتاب،یه خط کش و مداد و یه چراغ شب خواب پر کرده بود.
در ضمن،اون اصلا دختری با این چهره رو نمیشناخت،چه برسه به اینکه عکسشو قاب کنه بزاره ور دلش!!
طبق عادت همیشگیش،دستش رو کشید لای موهاش،منتظر بود موهاش از لای انگشتاش در برن،ولی هرچقدر انگشتهاش رو دور میکرد،موهاش ادامه داشتن!!!
اخماش از تعجب رفته بودن تو هم،موهاش رو گرفت و آورد جلوی چشمهاش،تارهای بلند و صاف بلوطی رنگ!معجزه شده؟کی موهاش اینقدر بلند شد؟
نگاهش یهو افتاد به دستهاش،موهاش رو ول کرد و دستش رو آورد جلوی چشمش،ده تا انگشت کشیده و ظریف که یه انگشتر ظریف توی انگشت اشاره اش برق میزد،با ناخونهای بلند و مرتبی که با لاک سفید گچی پوشیده شده بودن.
انگار صاعقه بهش زد،از جاش پرید و رفت جلوی آینه،چندبار پلک زد و با چشمهای گشاد شده بخودش نگاه کرد.موهای بهم ریخته ی بلوطی که تا آرنجش میرسید،چشمهای گردی که از خواب یکمی پف داشت و آرایش نصفه نیمه ای که مشخص بود از شب قبل باقی مونده...
این تصویر،همون دختر توی عکس بود!!!!!
YOU ARE READING
سارائیسم
Short Storyسارائیسم،گاه نوشت یا همون سارا نوشت ها اینجاست. من حدودا یکسالیه که نوشتن روشروع کردم،لذت بخشه. نمیدونم نوشته خوبه یا بد،ولی با خودخواهی آنچه تمام تر دلم میخواد بقیه هم بخوننش❤