یازده روز

69 9 2
                                    

یازدهمین روزیست که در هیبت یک انسان،درحال زندگی کردن روی زمینم.زندگی که نه،در حال شکنجه شدنم !!
همه چیز روز به روز مزخرف تر از دیروز است و این احتیاجات حال بهم زن انسانی،در حال زنده به گور کردن من است!
خواب،گرسنگی،تشنگی،و از همه غریب تر،نیازبه حرف زدن!
بماند که چقدر از دیدن این جماعت حیرت زده ام،چه میکنند اینها؟صبح تا شب میدوند و به هم بدو بیراه میگویند و جنگ راه میاندازدکه چه؟؟؟
تهش می افتند میمیرند و در بهترین حالت اگر خیلی کله گنده باشند  و اسمشان در رفته باشد،مجسمه ای از آنها ساخته شودو اسمشان روی ساختمانی،خیابانی چیزی برود.
جان هم را در شیشه میکنند و آخرش هم مینالند از نداشتن یک هم صحبت!
میگویند و میخندند و کار میکنند و تهش هم دو قورت و نیمشان باقیست که این هم شدزندگی؟این که فقط روزمرگی ست!!روزمرگی کنیم و تهش هم بیفتیم بمیریم !واقعا که بیهوده ست...
همیشه هم پیش خودم و در ذهنم به جانشان نق میزدم و میگفتم واقعا که قدر نشناسید،
حوصله تان سر رفته؟این همه حس های عجیب و غریب و جور واجور،خیر سرتان بروید همه شان را کشف کنید؛
روزمرگی میکنید؟خب نکنید!عین ماشین های صنعتی هی کارمیکنید و غر میزنید.
هم صحبت ندارید؟شما که دارید در همـ میلولید!خب بجای اینکهدخل همدیگر را بیاورید و سیاه و سفیدو کوچک و بزرگ و پیر و جوان کنید،باهم صحبت کنید...
واقعا که نمکـ نشناسید و صدالبته احمق!!
روزهای اول،همه چیز از نظرم خوب بود،همه چیز برایم تازگی داشت و با هر حسی که در جسم زمینی ام احساس میکردم،ذوق و شوقی وجودم را میگرفت.
مثلا اول از همه،اینکه جسم داشتم برایم جالب بود،دست و پا و چشم و بینی و دهان و هزار تا قطعه ی دیگر که سرهم بندی شده بودند و اسمشان بدن من بود.
کمی که گذشت احساس کردم یک حس عجیب توی شکمم دارم.حدس میزدم گرسنگی باشد،پیش خودمـ مگیفتم این هم چیز جالبی هست هاااا!!!
همینطور پیش رفتم،گرسنه شدم تشنه شدم خواب آلود شدم و هزاران حس دیگر انسانی که تفکیک اسمش هم برایم سخت بود.
روز پنجم بود که وقتی دوباره گرسنگی و تشنگی به سراغم آمد،غر زدم که اه این احتیاجات مسخره هم حوصله سر بر شده اند!!!!هی تا میخواهی دو دقیقه آرامش داشته باشی یک کدامشان اعلام وجود میکنند.
روز هفتم بود که حس کردم کلافه ام،انگار لازم داشتم با کسی حرف بزنم و خودم را خالی کنم؛عمری بود که با تنهایی مشکلی نداشتم،اوایل این زندگی (یا شاید هم جهنم)زمینی از این تنهایی لذت میبردم،منتهی هرچه میگذشت سخت تر بود.
نه میتوانستم با کسی ارتباطی برقرار کنم و نه کسی دلش میخواست با من ارتباطی داشته باشد.کمـ مانده بود بترکم!!!
پس همین بود که همه صدای اعتراضشان بلند بود،و حتی خیلیهایشان دست به سر به نیست کردن خودشان میزدند،تا همین چندروز پیش وقتی میدیدم یکی میگوید از زندگی نا امیدشده ام و امثال اینها،توی دلم میگفتم احمق!خیلی دلت هم بخواهد که زنده ای!!
منتهی الان،آنهم بعد از فقط هفت روز،کمـ مانده بود دیوانه شوم!
زندگی روی زمین واقعا که مزخرفی بیش نبود،خصوصا این زندان مسخره ی بیخودی که اسمش جسم است،حال به هم زن اضافه ی دست و پاگیر!
هی سردش میشود گرمش میشود،گرسنه میشود،آب میخواهد،خسته است،درد میکند،زخمی میشود،هی بایدبپوشانی اش مراقبش باشی بهش برسی که چه؟زنده بمانی!!!!
هی مراقب باش به جایی نخورد،چیزی رویش نیفتد،چیز تیزی زخمی اش نکند،قطع نشود کبودنشود خونریزی نکند و و و و...
لحظه به لحظه بیشتر به مرگ فکر میکردم،البته مرگ به زبان زمینی ها!برای من بازگشت به هویت اولیه ام بود.الحق که زندگی اولیه خودم با تمام خسته کننده بودنش بهتر از این بود...
فکر میکردم و راه میرفتم...گل کاشتم با این خلقتم!یک مشت احساسات مضحک و ویژگی های صدمن یک غاز را ریختم توی یک بسته ی احمقانه ای که یکسره مایه ی عذاب است و تازه رجز فتبارک هم برای خودم خواندم!
بایدبرمیگشتم به زندگی همیشگی خودم،به دور از تمام این احتیاجات و احساسات و آسیب ها و ویژگی های مسخره...
باید یادم باشد که اگر دوباره خواستم شاهکار خلق کنم،باید خیلی از چیزهایش را عوض کنم...
خیلی خیلی از ویژگیها باید حذف شود...
شاید هم نباید دیگر دست به همچین هنرمند بازی بزنم و یک مشت جسم مسخره با اینهمه احساسات کج و معوج خلق کنم...
شاید هم....
#گاه_نوشت
یازده آذر نودو شش

سارائیسمWhere stories live. Discover now