TheMistake |Z.M| |L.S|

P‌art3

با چشمای گرد شده زل زده بودن به اد...
درک اینکه عمق فاجعه‌چقدره یکم براشون سخت بود.

اد با پوزخند زل زده بود بهشون تا لود بشن. درهمین حال چند ضربه به در اتاق اد خورد و یکی ‌ازدانشجوهای سال اولی سرشو اورد داخل...

دانشجو: استاد بچها خیلی وقته که تو کلاس منتظرتون هستن ... تشریف نمیارید؟

اد: چرا الان میام...

کیفش و برگه ها رو برداشت و به سمت در حرکت کرد
بین راه برگه ها رو تو سینه ی زین کوبید...

اد:فکر نکنید ایندفعه میتونید از زیرش در برید. حواسم
بهتون هست و سعی کنید کارتون رو به بهترین نحو انجام بدید!...

بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در حرکت کرد و درو محکم پشت سرش بست...

با صدای در بدن کوچیک لو تکونی خورد و به خودش اومد... انگار تازه ماجرا رو درک کرده بود...

با خشم سمت زین برگشت و یقه زین رو گرفت...

لویی: توی احمق چه غلطی کردی؟!هااااان؟!میتونی بفهمی اون کتابخونه ی فاکی چقدر بزرگه؟!...میتونی بفهمی تا اول ماه کمتر ازیک هفته مونده؟!...میتونی بفهمی...

زین: باشه باشه لو... همشو میتونم بفهمم فک کردی خودم خوشحالم؟!...حتی نمیتونم بفهمم اون حرفا رو از کجا درآوردم!!

زین بلند شد و مثل تمام وقتایی که عصبی بود دستش رو توی موهاش فرو کرد...

زین: درضمن کافیه یکم دست توی جیبامون کنیم و یه نفرو بیاریم تا اونجا رو برامون مثل روز اولش کنه...

لویی: زین تو احمقی یا خودتو میزنی به احمقی؟! مگه نفهمیدی اد گفت حواسش بهمون هس؟!... اصن مگه تو ادو ندیدی انگار یکی دیگه شده بود! مطمئن باش تا خودمون دست به کار نشیم دست از سرمون برنمیداره!...

زین: پوف خیلی خب فعلا بیا بریم خونه یه فکری به حالش میکنیم...

________________

با خستگی تمام وارد خونه مشترکشون شدن و کوله هاشون رو روی مبل پرت کردن...

لویی در حالی که خمیازه میکشید برگشت سمت زین که داشت بوتاشو در می اورد.

لویی: زی چیزی داریم بخوریم ؟

زین در حال که به پایین تنش اشاره میکرد یه لبخند ژکوند تحویل لویی داد.
و لویی بیشتر از قبل به عوضی بودن اون پی برد و به این نتیجه رسید که یه کودنه که هر دفعه فراموش میکنه نباید این سوال رو از یه دیکهد بپرسه.