Part6

612 62 25
                                    



بین قفسه ها راه می رفت و فقط صدای قدم هاش بود که تو کتابخونه میپیچید.

به قفسه هایی که تا سقف چندین متری کتابخونه کشیده شده بودن نگاه می کرد و فقط یه چیز تو ذهنش میچرخید "مگه از این بد ترم میشه؟!"

به سمت زین برگشت و دید که اون هنوز سره جاش ایستاده بود و کلافه تو فکر بود .

به سمتش رفت و با دستای نه چندان قوی اش به بازوی زین ضربه زد.

با بهت به صورت لویی نگاه کرد.

زین:چه مرگته تو؟!

لویی:من چه مرگمه؟؟من یا تو ای که مثل احمقا تو فکری؟! حالا باید با این قبرستون کتاب چی کار کنیم؟

نگاهش رو از لویی گرفت و برگشت به موضوعی که حال خوش همیشگیش رو خراب کرده بود.هنوز 12 ساعت هم ازش نگذشته بود و اون از درون داغون بود.

ولی سعی میکرد بشه همون زین همیشگی.همونی که همه زندگیش‌رو پشت خنده هاش پنهان میکرد.میدونست این مثل بقیه زندگیش نیس ولی تنها کاری که فعلا از دستش بر میومد همین بود.

سرش رو بالا اورد و با چشمای نگران لو مواجه شد. پس سعی کرد لبهاش رو به چیزی شبیه لبخند شکل بده تا داداشش رو از این نگران تر نکنه.

دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که لویی حرفش رو تو دهنش خفه کرد.

لویی:هی تو، اگه فک کردی میتونی ادای بدبخت ها رو دربیاری و از زیر کارای این کتابخونه در بری باید بهت بگم میتونی بری خودت رو به فاک بدی هانی!

این یعنی اون پسر میخاست از باز شدن هر بحثی جلوگیری کنه پس زین هم دیگه چیزی نگفت.

لویی:زود باش وقتی برای هدر دادن نداریم.

زین:اوکی

لویی:همینننننن الان

لویی در حالی که داشت بین قفسه های بزرگ کتاب گم میشد فریاد کشید.

زین:اوکی اوکی میبینی که دارم میام.

لویی:خوبه

زین:دستور دیگه ای نیست؟

لویی:نه فعلا ،بود بهت میگم.

زین:لووووو

لویی:وات د هل؟!چرا داد میزنی پسر؟

زین:چند وقته بهت رو دادم پررو شدی.

زین که حالا به لویی رسیده بود با دستش به شونش که داشت از خنده میلرزید کوبید و لبخندی رو لبش شکل گرفت که از ته دل بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 19, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

TheMistake |Z.M| |L.S|Where stories live. Discover now