Part5

407 89 43
                                        




‏به صورت رنگ پریده زین نگاه کرد.
بالاخره خوابش برده بود...

باورش نمیشد که این همه اتفاق، فقط تو فاصله ای که دو تا شات بالا رفته بود، افتاده...

بلند شد و آباژور کنار تخت رو خاموش کرد.
با آروم ترین حالت ممکن درو باز کرد و از اتاق بیرون اومد.

وارد سالن کوچیک خونه مجردیشون شد و بدن خسته‌اش رو روی کاناپه انداخت.

به این فک کرد که چطور میتونه زین رو اروم کنه... مطمئن بود اگه پسره زنده مونده باشه پیش پلیس نمیره...کسی که تو کاره مواده قطعا همچین خریتی نمیکنه...ولی این فقط در صورتی بود که زنده مونده باشه!

عصبی موهاش رو کشید و خودش رو برای صدمین بار به خاطر اینکه زین رو تنها گذاشته بود لعنت کرد...

زنگ گوشیش باعث شد که از فکر بیرون بیاد. گوشی رو از زیر کوسن مبل بیرون کشید و با دیدن اسم شان چشماش رو محکم روی هم فشار داد و زیر لب فاک ارومی گفت...

تماس رو وصل کرد و منتظر موند تا صدای مست شان رو بشنوه ولی به جاش یه صدای غریبه شنید.

_اووووم کون طلا؟!

پسرِ پشت تلفن باشَک پرسید و تو دلش به صاحب گوشی فحش داد!...

لویی: هاااااااا؟! وات د فاک؟! توی بولشیت چطور...

_هی هی پسر من متاسفم ولی اینجا دوتا پسر مست هستن که حتی نمیتونن چشماشون رو باز نگه دارن. ومن نیاز دارم که همین الان بیای و اونا رو ببری چون باید در بار رو ببندم، ودر مورد اون، اوووووم خب کون طلا اولین کانتکتشون بود...

لویی نفسش رو با حرص بیرون داد...

لویی: فاک... دارم میام...

و بدون اینکه اجازه صحبت دیگه ای رو به پسر پشت تلفن بده، گوشی رو قطع کرد.

________________________

تا صبح چشم روی هم نذاشته بود و فقط به این فکر میکرد که چطور میتونه زین رو اروم کنه.

ساعت رو نگاه کرد که ۶:۳۰ صبح رو نشون میداد.
بیشتر از این نمیتونست صبر‌کنه.

سمت اتاق مهمان رفت و تنها چیزی که نمیخواست اولِ صبحی ببینه یه پورنِ زنده دیگه بود!!...

اول گوشش رو به در چسبوند و وقتی که صدای ناله های چارلی رو نشنید خیالش راحت شد...

درو آروم باز کرد و به اون دوتا که تو بغل هم خواب بودن نگاه کرد.
سمت تخت رفت و حتی به خودش زحمت خم شدن هم نداد و با پاش به دستِ چارلی که از تخت اویزون بود ضربه زد.

وقتی که دید بلند نمیشه همون کارو با شدت بیشتری انجام داد که چارلی از جاش پرید.

وقتی قیافه جدی و خشک لویی رو بالای سرش دید به این فکر کرد که چه بلایی سره اون لویی فاکر اومده که صبحا حاملشون میکرد.

TheMistake |Z.M| |L.S|Where stories live. Discover now