1🔱

969 66 0
                                    

Your smile...💠
#part1
[كوكي]
نگاهي به چراغ عابر پياده كردم،قرمز بود،منتظر شدم تا چراغ رنگ عوض كنه تا بعد از كلي خستگي و تمرين به كلاب هميشگي برم،نگاهي به گوشيم انداختم،زنگ ميخورد:
-الو جانم؟
+كجايي؟چرا جواب نميدادي؟
-دارم از كلاس برميگردم،دارم ميام،صبر كن خب!
+وقتي اون مدركتو گرفتي،ميرم كاري ميكنم باديگارد يه دختري بشي كه پدرتو در بياره!نميدونم چجوري با اون جثه ميخواي دعوا كني!
-باش باش،هرچي تو بگي،تا ٥ دقيقه ديگه اونجام!ميبينمت!
گوشيو قطع كردم و دويدم كه سريع تر به كلاب برسم،از خط عابر پياده رد شدم و بعد از كمي راه رفتن به كلاب رسيدم و روي ميزه هميشگي بچه ها رو ديدم.جين برادر بزرگم و هوسوك و جيمين.
جونگ كوك:سلام بچه ها!چه خبر؟
هوسوك:سلاااام!خبري نيس!فقط داداشت يه كوچولو عصبيه كه چرا اجازه داده تو باديگارد بشي!
جونگ كوك:هنوز كه نشدم!ميتونم اميدوار باشم كه زنده ميمونم.
جيمين سرشو به طرفم خم كرد و با صداي ارومي گفت:
عصبيه جونگ كوك سر به سرش نزار!
جونگ كوك:اوه،باشه...
جين هنوز هم با حالته عصبي خيره به آبجوي روي ميز بود و من از ترس رو به رو شدن باهاش سكوت روترجيح دادم و منتظر موندم تا شاهد يه حرفي از طرف جين باشم.

[تهيونگ]
نگاهي به ترافيك جلوي روم انداختم،امروز همه چي مزخرف بود،البته هرروز اينطوريه،نميدونم كي شروع شد،كي بود كه من خسته شدم.
مدتهاست دارم با اين خوش گذروني هاي پشت سر هم سره خودمو گرم ميكنم،ولي باز هم هيچ وقت تغيير نميكنم.
دستمو از روي فرمون برداشتم و به نامجون زنگ زدم:
-نامجون،سلام خوبي؟
+آره مرسي جانم؟
-كجايي؟مياي بريم كلاب؟امشب با يونگي ميخوايم بعد از مدت ها بريم.
+من دفترم،پرونده هارو مرتب كنم ميام.
-باشه پس ميبينمت.
گوشي رو گذاشتم و به راهم ادامه دادم.
بعد از چند دقيقه به در كلاب رسيدم و رفتم داخل و نگاهي به اطراف انداختم تا بلكه يونگي رو پيدا كنم،يونگي روي صندلي هاي كنار بار نشسته بود،به سمتش رفتم و با دست زدم رو شونش:
-چرا داري تنهايي ميخوري؟
+دير كردي منم شروع كردم،نامجون كو پس؟
-اونم مياد،ميدوني كه هيونگمون سرش شلوغه!!
+آره!معلومه كه ميدونم!
-چرا قيافت اينقد جديه؟
+ماشينم داغون شده،اوه خيلي يهويي بود!
-چي؟دوباره مسابقه؟به كجا زديش؟
+به گاردريل...يه ماشينه ميلياردي بود!
-اوه بيخياال!چرا همش گند ميزني؟
+من گند نميزنم!فقط يه تصادف كوچولو بود!
-يونگي،گاردريل بوده...
با قيافه ي از روي احساس تاسف نگاهش كردم و سرم رو پايين انداختم و كنارش نشستم.
در حين صحبت بوديم كه يه نفر از پشت زد به شونه هام،برگشتم و نگاهي به عقبم انداختم،نامجون بود.با يه عينك رو چشماش و كروات شل شدش از خستگي.

[كوكي]
جين حسابي مست كرده بود و تو حال و هواي خودش بود،اينطوري نميتونست راه بره،زير شونه هاشو گرفتمو بلندش كردم:
-هيونگ سعي كن بلند شي،بايد بريم خونه
تمومه زورمو جمع كردمو شروع كردم به راه رفتن،حواسم به جين بود كه يه لحظه با يه نفر برخورد كردم،مرد برگشت و نگام كرد:
-هي!حواست كجاس؟عذرخواهي نميكني؟
بوي بد الكل توي دماغم پيچيد،نگاهي بهش انداختمو راهمو رفتم كه مچ دستمو گرفت:
-نميشنوي چي ميگم؟
نگاهش كه بهم خورد با حالت منزجركننده اي نگام كرد و گفت:
-تو چقد جذابي!واو من الان با يه پسر كوچولوي جذاب برخورد كردم!چقد سرگرم كننده!
با اين حرفش اعصابم داشت خورد ميشد كه نفس عميقي كشيدم و هوسوك و جيمين رو صدا كردم،به دقيقه نكشيد كه اومدن و كمكم جينو گرفتن و دوباره با بي محلي از كنارش رد شدم كه با ضربه ي زيادي شونمو گرفت و هلم داد كه دست جين از روي شونم پايين اومد:
جيمين:هي!داري چه غلطي ميكني؟
هوسوك:اين يارو روانيه؟
با ديدن وضعيتي كه توش بودم،از ديدن مرد رو به روم ميدونستم كه قطعا فقط يك دقيقه كافيه تا سرجاش بشونمش به همين خاطر به بچه ها گفتم:
-نگران نباشين،ما با هم دوستيييم!شما جين و ببرين تا ما با هم حرف بزنيم...
بعد از رفتن بچه ها،نگاهي به مرد كردم و...
[تهيونگ]
در حال خوردن و حرف زدن بوديم كه يه لحظه صداي بلند مردي حواسمو پرت كرد:
-واي پسر كوچولو مگه از جونت سير شدي؟آها حتما ميخواي كه حتما همينجا لهت كنم؟هااا؟
از وضعيتش معلوم بود كه مسته و حاله خوبي نداره،به پسره نگاه كردم،اون در برابره مرده خيلي ضعيفه!نميتونست از پسش بر مياد،
بلند شدم كه به سمتشون برم كه حداقل اون پسر جون سالم به در ببره كه يه لحظه واقعا از چيزي كه ديده بودم دهنم باز مونده بود!
[كوكي]
ديگه واقعا تحملم رو از دست داده بودم كه بعد از حرفي كه زد واقعا نتونستم تحمل كنم،پامو بلند كردم كه با گردنش برخورد كرد و روي زمين افتاد
نفس عميقي كشيدم و بالاي سرش بلند داد زدم:
-هاا؟چيه؟چرا بلند نميشي؟فكر كردي چون اينقدم نميتونم بزنمت!؟اها اره!من كوچولوام!!!
با عصبانيت وايساده بودم و ميخنديدم كه يهو دستم توسط كسي كشيده شد.
[تهيونگ]
صداي كسي رو شنيدم كه داشت پسررو صدا ميزد،دويدم سمتش دستشو گرفتم و دويدم،
نميدونم چي باعث شد اينكارو بكنم اما ميدونستم كه اون لحظه با اون خنده اي كه ديدم،با اون صورت،توان جنگيدن نداشتم،و بايد دستشو ميگرفتم و ميبردمش...

Yoursmile💠Where stories live. Discover now