26🔱

407 53 25
                                    

Your smile...
#part26
جین با پاهاش روي زمین ضرب گرفته بود،یونگي كلافه قدم میزد و
پوست لبش رو میجوید،نامجون مثل همیشه با گوشیش بازي میكرد و از دنیاي اطرافش هیچ خبري نداشت،این جیمین بود كه از هیچي خبر نداشت و به صورت مظلوم به اون سه نفر خیره شده بود تا متوجه ماجرا بشه،همینطور كه مشغول فكر كردن بود،جین بي مقدمه بلند شد
و به همه نیم نگاهي انداخت: -اینطوري نمیشه،تهیونگ نباید بیاد اینجا... یونگي از خستگي روي زمین نشست: +چطوري باید اینكارو كنیم؟اون الان توي هواپیماس و گوشیش خاموشه... نامجون در حین بازي گفت: -خب جونگ كوك رو بیارین اینجا... هر سه به نامجون نگاه كردن،جین با تمسخر به یونگي نگاه كرد كه یونگي بلند شد و گیج به نامجون گفت: +چجوري؟ نامجون گوشي رو قفل كرد و روي میز انداخت: -یه چیزي مثل نگران كردن،جین مریضه،تهیونگ بخاطر عشقش آب و غذا نمیخوره داره میمیره،جیمین تو بیمارستانه،اینجور چیزا... یونگي نگاه تند و تیزي بهش انداخت: +جیمین بیمارستان نمیره...
نامجون هم پوزخندي زد: -جین هم مریض نمیشه... بلند شد و ادامه داد: -و وقتي تهیونگ الان برسه اینجا،باید یه هفته بگذره كه آب و غذا نخوره،پس اینجوري قطعا تهیونگ همه چي و میفهمه و اون موقعس كه...
به خودش و به یونگي اشاره كرد و بعد اداي خفه كردن خودشونو در آورد: -مردیم... جین اخماش توي هم گره خورد و براي ساكت كردن نامجون دستشو بالا آورد: +یه لحظه وایسا....اصن چرا... زنگ در خونه زده شد و یونگي به سمت در رفت،جین ادامه داد: +جونگ كوك رو با خودش نیورده؟
تهیونگ خسته وارد خونه شد،كلاه سویتشرتش رو كه تا الان روي سرش بود رو برداشت و به همه نگاهي انداخت: -سلام... همه جواب سلامش رو دادن به غیر از جین،جین عصبي به سمتش رفت: +جونگ كوك رو چرا نیوردي؟ تهیونگ با چشمایي كه هیچ حسي رو نشون نمیداد،و از سیاهي زیرش معلوم بود كه شب رو نخوابیده به جین نگاه كرد: -چون نمیخواستم جین از عصبانیت مشتش رو سفت كرد: +یعني چي نمیخواستي؟ تهیونگ پوزخندي زد: -چرا انقدر بچه بازي در میارین؟وقت ندارم به جونگ كوك فكر كنم،سرم شلوغه،باید برم شركت... جین خواست یقه ي تهیونگ رو بگیره كه مشتي توي صورتش فرود
اومد،همه با بهت به یونگي نگاه كردن،كه با عصبانیت به تهیونگ نگاه میكرد،یونگي یقه ي تهیونگ رو گرفت و به سمت خودش چرخوند،توي چشماش خیره شد و از لاي دندوناش گفت: +وقت نداري؟رفتي اونجا چه غلطي میكردي پس! یقه اش رو محكم تر گرفت و داد زد: +بخاطر كیه كه جونگ كوك نمیتونه مثل قبل زندگي كنه!
همه با تعجب به یونگي نگاه میكردن،یونگي بخاطر جونگ كوك داره تهیونگ رو میزنه؟اما همه بخاطر حرف آخر یونگي شوكه بودن،تهیونگ تا الان هیچ حسي نداشت،دستاش شل شد و چشماش رنگ تعجب گرفت: -چي؟ یونگي پوزخندي زد: +خودت بهم گفتي از اسناد عكس بگیرم بعد خودت نخوندیش؟ این حرفش باعث شد تهیونگ عصبي تر بشه،یقه ي یونگي رو گرفت
و چشماش خیس شد: -تو داري چي میگي؟ یونگي دست تهیونگ رو گرفت و هلش داد: +دستتو بكش... سمت كتش رفت و برگشت و خطاب به تهیونگ گفت: -من جونگ كوك رو برمیگردونم،هر اتفاقي هم كه بیوفته برش میگردونم... نگاهي به جیمین انداخت كه جیمین سریع بلند شد و به سمتش رفت،یونگي در رو براي جیمین باز كرد،نفس عمیقي كشید و طوري كه تهیونگ بشنوه گفت: -البته اگه همه چي یادش نیومده باشه... ********** تهیونگ روي مبل روبروي نامجون و جین نشسته بود،سرش رو بین دستاش گرفته بود،نفس عمیقي كشید و بالاخره به مبل تكیه زد و فنجان قهوه اش رو برداشت و كمي ازش نوشید،به نامجون و جین نگاه
كرد،نامجون دستش رو دور شونه ي جین انداخته بود و داشت با صحبت هایي در مورد جونگ كوك اونو آروم میكرد،تهیونگ پوزخندي روي لبش اومد و پرسید: -چیزي بینتونه؟ نامجون از این سوال یهویي از جا پرید و به تهیونگ نگاه كرد: +ام،خب یه جورایي... جین وسط حرفش پرید:
-ما باهمیم! تهیونگ لبخند عمیقي زد و به جلو خم شد: -واو!تو این مدتي كه نبودم؟چطوري انقدر سریع؟ نامجون جواب داد: +نه تو این مدت نبود،ما از دبیرستان همو میشناختیم،تا موقعي كه همو گم كردیم و الان دوباره همو پیدا كردیم... نامجون دستشو روي پاي جین گذاشت كه باعث شد جین لبخند كوتاهي به نامجون بزنه،تهیونگ بلند شد و دست نامجون رو پس زد و لبش رو
آویزون كرد: -هي!اون هیونگمه!بهش دست نزن! جین متعجب به تهیونگ نگاه كرد،از جاش بلند شد و تهیونگ رو بغل كرد: +اوه تهیونگ...نمیزارم بهم دست بزنه،میزنمش هوم؟ تهیونگ كه فهمید جین نمیتونه صورتش رو ببینه زبونش رو براي نامجون در آورد،نامجون كه از این رابطه ي بین اون دوتا تعجب كرده بود و از كار تهیونگ هم حرصش گرفته بود بالشت رو برداشت و میخواست به طرف تهیونگ پرت كنه كه یهو جین چرخید سمتش و انگشت اشارش رو بالا برد: -میرم به تهیونگ شام بدم،همینجا بشین بازیتو كن فهمیدي؟ نامجون سرشو بالا پایین كرد،جین دستشو دور كمر تهیونگ گذاشت و اونو به سمت آشپزخونه برد: -بریم پسرم بریم... نامجون هنوز با تعجب به اون دو نگاه میكرد،نمیتونست بفهمه كه این
چه رابطه ایه كه بینشونه،چهارسال تهیونگ پیشش زندگي كرده بود،معلوم نیست به كجا كشیده شده بود،سرش رو به دو طرف تكون داد،گوشیش رو در آورد و مشغول بازي شد... ********** جیمین در خونه رو باز كرد،یونگي با عجله پلاستیكاي خرید رو روي میز گذاشت،جیمین چراغاي خونه رو روشن كرد،بالافاصله هیني كشید
و دستشو روي دهنش گذاشت،یونگي با ترس بهش نگاه كرد و به طرفش دوید،دستاي جیمینو گرفت: -چي شد جیمیني؟ جیمین با انگشتش به سالن اشاره كرد،یونگي نگاهي به سالن انداخت،چشماش از تعجب گرد شد: +دزد اومده؟ جیمین سریع به سمت سالن دوید و همه جا رو گشت: -یونمین كو؟
چشماش از ترس خیس شده بود،یهو به سمت یونگي چرخید و بلند شروع كرد به خندیدن،افتاد روي مبل و خطاب به یونگي گفت: -واي قیافت كه تعجب كرده بودي عالي بود! یونگي هنوز گیج به جیمین نگاه مي كرد: +منظورت چیه؟چي شده! جیمین از جاش بلند شد و به سمت یونگي رفت،یونگي رو بغل كرد و زیر گوشش گفت: -اینا همش كار یونمینه،هوسوك هم خونمونه... یونگي با تعجب بهش نگاه كرد: +اون دیگه كیه؟ جیمین خنده ي ریزي كرد و جواب داد: -هیونگمه،اومده از یونمین مراقبت كنه... برگشت و نگاه كلي به خونه انداخت: -اما نمیدونم كجاست... هوسوك در حمام رو باز كرد و جوري كه داشت با حوله موهاش رو
خشك میكرد بیرون اومد،نگاهي به جیمین و یونگي انداخت و بعد با شرمندگي جواب داد: +اوه شما اومدین،ببخشید دیگه...یونمین باهام خوب نبود... جیمین دستشو تو هوا تكون داد: -نه بابا اشكال نداره،درستش میكنیم... هوسوك حوله اشو روي شونش انداخت و به طرف یونگي اومد،دستشو روي شونه ي یونگي انداخت و با پوزخند به یونگي گفت:
+پس تویي كه دونسنگ منو بردي! یونگي با خجالت سرشو پایین انداخت: -بله با اجازه ي شما... هوسوك به طرف آشپزخونه رفت و روي صندلي نشست: +همسنیم راحت باش... نگاهي به خونه انداخت و بعد لبخند شرمگیني زد: +ببخشید كه اینهمه خراب كاري كردم،میدونم كه اینجا خونه ي جیمین نیست و خونه ي یونگیه،براي همین اصلا احساس خوبي ندارم...
یونگي به طرف قهوه جوش رفت و همینطور كه جیمین داشت خریدارو توي یخچال میگذاشت نگاه كرد و لبخندي زد: -اینجا خونه ي ماست،خونه ي تنها من نیست،دیگه بالاخره منو جیمین میخوایم باهم ازدواج كنیم! هوسوك لبخندعمیقي زد: +واي واقعا؟خیلي خوشحال شدم!ولي یونگي تو...از پدر و مادر جیمین اجازه گرفتي؟ جیمین لبخند روي لبش محو شد،یونگي به طرف جیمین چرخید و استرس وجودشو گرفت،قهوه رو جلوي هوسوك گذاشت و با تردید گفت: -اجازه میگیرم خب،مگه چي میشه؟ هوسوك جرعه اي از قهوه رو نوشید: +فكر كنم جیمین بهت نگفته،پس منم نمیگم تا خودش بگه... هوسوك از جاش بلند شد،كتش رو برداشت و به سمت در رفت،چرخید و با لبخند همیشگي خداحافظي كرد:
+ببخشید كه مزاحم شدم!بیاین بیشتر همو ببینیم! صداي بسته شدن در كه اومد جیمین نفس عمیقي كشید،یونگي به طرفش چرخید و با اخم پرسید: -جیمین هوسوك چي میگفت؟ جیمین در یخچال رو بست،سرش پایین بود و داشت با استرس لبش رو میجوید،یونگي كمرش رو گرفت و اونو به خودش نزدیكتر كرد،دستشو توي موهاش كرد تا استرسش رو كمتر كنه:
-جیمین آروم باش و بهم توضیح بده جیمین نفس عمیقي كشید و سرش رو بالا پایین كرد: +خب راستش،پدر من سرهنگه... یونگي كه انتظار همچین چیزي رو نداشت سوتي كشید: -واو چه خفن!خب؟ جیمین ریز خندید و ادامه داد: +و خب میدوني كه همچین آدمایي چقدر مستبد و جدي ان... یونگي اوهومي گفت كه جیمین ادامه داد:
+و یه چیزي هست اینه كه... با تردید به یونگي نگاه كرد،یونگي منتظر حرف بعدیش بود،جیمین گفت: +مادر من باردار نمیشده و بعد از ده سال من با كلي دكتر رفتن و تحقیق كردن به دنیا میام... یونگي چشماش برق زد و از داشتن جیمین ذوق كرد: -خب؟ جیمین دوباره با تردید گفت: +خب یعني اونا بچه دوس دارن... یونگي اخماش توهم گره خورد: -خب؟ جیمین خنده ي ریزي از نفهمیدن یونگي كرد: +یونگي نه من حامله میشم نه تو! یونگي ابروهاش بالا رفت و چشماش گرد شد: -اوه فاك!
جیمین از فرصت استفاده كرد و با خنده لبشو روي لب یونگي گذاشت،یونگي با تعجب به جیمین نگاه كرد كه داشت میخندید: -الان كجاش خنده داره؟ جیمین لباشو آویزون كرد: +پس نخندم؟ یونگي محكم جیمین رو بغل كرد: -غلط كردم بخند...
جیمین دوباره به خنده افتاد كه یونگي دستشو گرفت و به سمت اتاق خواب كشوند،جیمین با خنده گفت: +میخواي چیكار كني؟ یونگي جیمین و توي اتاق كشوند و به دیوار تكیه داد: -خودت میدوني میخوام چیكار كنم... جیمین خنده از روي لبش پاك نمیشد: +میدونم... **********
جونگ كوك دوباره با ترس از خواب بیدار شد،بار سوم بود كه خواب پدر تهیونگ رو میدید،با دستش تیشرتش رو از بدنش جدا كرد كه هوا بتونه عرقاش رو خشك كنه،پتو رو كنار زد و با گوشیش به سمت پله ها رفت،داخل آشپزخونه شد و با پارچ آب رو توي لیوان ریخت،همینطور كه داشت آب میخورد پیامي از شماره ي ناشناسي روي صفحه ي گوشیش دید،اخماش توي هم گره خورد و گوشیش رو برداشت،پیام رو باز كرد،یه عكس بود با پیام كوتاهي زیرش،توي اون عكس پسري با دستاي بسته و دهن بسته و چشماي بسته وجود داشت و زیر عكس نوشته بود: "دوست پسرتو گرفتیم،شنیدیم بادیگاردي،تا فردا اینجا باش وگرنه مرد كمپاني كیم دود میشه میره هوا" جونگ كوك با ترس لیوان آب رو زمین گذاشت،با سرعت به طرف اتاقش دوید،كیفش رو جمع كرد و اولین بلیط هواپیما رو خرید،بلیط به سئول... **********
سلام بچه ها!
بچه ها باور كنین اگه یكم نظر بدین خیلي خوشحال میشم! انقدر نظرها و حمایت ها كمه كه واقعا هیچ انگیزه اي براي نوشتن ندارم! خواهش میكنم حداقل نظر بدین كه من روحیه براي ادامه دادن داشته باشم!

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Dec 04, 2018 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Yoursmile💠Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora