#part19
چهار سال بعد...
تهيونگ با شنيدن سر و صدايي توي اتاقش از خواب بيدار شد،جين رو ديد كه داره اتاقش رو تميز ميكنه،چشماش رو ماليد تا بتونه بهتر جين رو ببينه،چشماش رو باز كرد و به جين خيره شد:
-هيونگ؟
جين با ترس برگشت سمت تهيونگ:
+اوه تهيونگ...بيدار شدي؟ببخشيد سروصدا كردم
تهيونگ بلند شد تا به سمت حموم بره:
-اشكال نداره....
دستشو روي دستگيره گذاشت اما سوالي كه هرروز از جين ميپرسيد رو بايد دوباره مثل هرروز سوال ميكرد،سمت جين چرخيد كه جين سريعتر گفت:
+جونگ كوك زنگ نزده...برو حموم
تهيونگ آهي از روي ناراحتي كشيد و به حموم رفت...
تهيونگ با حوله توي آشپزخونه ميچرخيد و از غذاهايي كه جين مشغول چيدنشون روي ميز بود ميخورد،جين عصبي شد و با اخم به تهيونگ نگاه كرد:
+انقد دست نزن!برو لباس بپوش بيا بخور...
-چشم هيونگ
تهيونگ ازخوردن دست كشيد و با سرعت به طرف اتاقش دويد...
جين نگاهش رو به تهيونگ دوخت و روي صندليش نشست:
+كجايي تو جونگ كوك؟يكي اينجا داره ديوونه ميشه...
دستاشو روي صورتش كشيد كه صداي كشيده شدن صندلي اومد،تهيونگ رو ديد كه روي صندلي نشسته و به جين نگاه ميكنه،با تكون دادن سرش به تهيونگ گفت تا شروع كنه به خوردن:
+تهيونگ امروز ميخواي چيكار كني؟
تهيونگ با دهن پر شروع كرد حرف زدن:
-كار هميشگي هيونگ،ميرم شركت و بعد ميرم ديدن يونگي و بعد هم خونه و انتظار جونگ كوك
جين تنها با تكون دادن سرش حرفاي تهيونگ رو تأييد كرد...
*************
جيمين توي راهروي بيمارستان با قهوه اي كه گرفته بود راه ميرفت تا به استقبال نامجون بره،نامجون رو سر راهش ديد و به سمتش رفت،دستاشو به قهوه كشيد تا گرم بشه و بتونه با نامجون دست بده،و دوباره سرزنش هايي مثل چرا خونه نرفتي و چرا غذا نخوردي رو نشنوه:
-سلام هيونگ
+سلام جيمين...خبري نشد؟
-نه هيونگ مثل هميشه
نامجون دستاشو روي شونه هاي جيمين گذاشت و اونو به طرف در بيمارستان هدايت كرد،جيمين با تعجب سرشو به سمت نامجون كشيد:
+نگران نباش جيميني،ميريم ناهار ميخوريم و دوباره مياي پيش يونگيت
نامجون با نگراني به جيمين نگاه ميكرد،تو اين چهارسال كار هرروزش شده بود ديدن يونگي و غذا دادن به جيميني كه روز به روز لاغرتر ميشد و نااميدتر ميشد،جيمين فقط با غذاش بازي ميكرد و شايد اون غذا حتي نصف معدش رو هم پر نكرده بود،نامجون دست از خوردن كشيد:
+جيمين....بعد از اينكه يونگي به كما رفت و جونگ كوكم غيبش زد،من ميومدم اينجا تا حواسم به تو باشه،داري ميميري!ميفهمي؟
قاشقش رو روي ميز كوبيد و با عصبانيت ادامه داد:
+اگه يونگي بيدار بشه و تورو تو اين وضع ببينه مطمئناً دوباره به كما ميره،اونم ده سال!
جيمين فقط سرشو پايين انداخته بود و گوش ميكرد كه دست نامجون رو ديد:
+پاشو بريم پيشش...انقدم منو اذيت نكن
جيمين خنده اي كرد كه نامجون با خنده اش سرش رو خم كرد و گفت:
+اوه خداي من!چقدر قشنگ ميخندي!بخاطر همين يونگي عاشقت شده!
جيمين با شنيدن اين حرف يادي از خاطراتش كرد،همزمان با خنده گريش رو پاك كرد،سرشو به دو طرف تكون داد و گفت:
-من با خنده ي يونگي عاشقش شدم...
و بعد دست نامجون رو گرفت و باهم به سمت بيمارستان راهي شدن...
**********
تهيونگ كتش رو روي دستش انداخته بود و با ضخستگي به طرف اتاق يونگي حركت ميكرد،در اتاقش رو باز كرد و جيمين رو ديد كه دست يونگي رو گرفته و سرش رو روي سينه اش گذاشته،آروم در رو بست و به طرف مبل رفت،به يونگي و جيمين نگاه كرد،چي شد كه همه چي اينطوري بهم ريخت؟توي زندگي قبليشون چيكار كردن كه الان بايد انقدر بدبختي بكشن؟دستاشو زير چونه اش گذاشت و منتظر موند،منتظر هردو،چهار سال منتظر بود،منتظر عشق و دوست صميميش،با كلافگي دستاشو روي صورتش كشيد كه صداي در توجهشو جلب كرد از روي مبل بلند شد و به مادر و پدر يونگي نگاه كرد كه با ناراحتي كه توي چهرشون معلوم بود داخل اومدن،تهيونگ تعظيم كرد و به پدرو مادر يونگي احترام گذاشت:
-سلام خانم و آقاي مين...
پدرش جواب داد:
+سلام تهيونگ...ميشه خودتو جيمين برين بيرون؟
تهيونگ با نگراني گفت:
-اتفاقي افتاده؟
آقاي مين سرشو به دو طرف تكون داد و يه دفعه مادر يونگي سرش رو پايين گرفت و شروع كرد گريه كردن...
جيمين با ترس سرش رو بلند كرد،اول نگاهي به يونگي انداخت و بعد به طرف صداهايي كه بيدارش كردن،با ديدن پدر و مادر يونگي سريع بلند شد و تعظيم كرد:
-سلام...ببخشين وضعيتم خوب نيست...
مادر يونگي به طرف جيمين و دستش رو به شونه ي جيمين كشيد و اونو بغل كرد،جيمين اول تعجب كرد اما بعد خانم مين رو بغل كرد:
-اتفاقي افتاده خانم مين؟
در باز شد و دكتر يونگي داخل اومد و كنار تخت وايساد:
+سلام خانم مين،مطمئنين كه ميخواين دستگاه هارو جدا كنين؟
خانم مين سرش رو به نشونه ي تأييد تكون داد،جيمين با ترس از آغوش خانم مين دراومد و جلوي دكتر رو گرفت:
-دارين چي ميگين؟اينكارو نكنين!!
و اشكاش شروع به ريختن كردن...
تهيونگ هم با شنيدن اين حرف خواست به سمت دكتر بره كه پدر يونگي متوقفش كرد:
-تو دخالت نكن تهيونگ
تهيونگ اشكاش بي اراده ريخت:
+اما يونگي...
جيمين جلوي دكتر رو گرفته بود و نميذاشت دكتر به يونگي برسه:
+نه نه نه....نميزارم اينكارو بكنين!!!
مادر يونگي بازوي جيمينو گرفت تا اونو منصرف كنه اما جيمين بازوشو از دست خانم مين درآورد و يونگي رو بغل كرد:
+نميخوام!!!من فقط يه شب باهاش عشق رو تجربه كردم لعنتيا!
و بيشتر يونگي رو به خودش فشار داد و زير لب ادامه داد:
+عشقم....عشقم پاشو بهشون ثابت كن هيچيت نيست....پاشو......
تهيونگ دستاشو روي دهنش گذاشته بود و گريه هاش خفه شده بود،چشماش رو بست تا شاهد همچين چيزي نباشه....
اما با صداي بوقي به خودش اومد و چشماش رو باز كرد،همه با تعجب به يونگي نگاه ميكردن كه دكتر با تعجب داد زد:
-داره بهوش مياد!پرستارا رو خبر كنين!
دكتر به سمت جيمين رفت و اونو از يونگي جدا كرد:
-همه برين بيرون....خواهش ميكنم!
تهيونگ و جيمين با استرس پاهاشون رو به زمين ميكوبيدن تا خبري از يونگي بشه،دكتر درو باز كرد و با چهره هاي مضطربشون مواجه شد،پدر يونگي با عصبانيت داد زد:
-ميشه زودتر بگين اينجا چه خبره؟ً
دكتر با دست علامت داد تا همه آروم بشن:
-خبر خوبي براتون دارم،آقاي مين حالشون خوبه و بهوش اومده،ميتونين ببينينش...
پدر و مادر يونگي به جيمين و تهيونگ نگاه كردن كه اونا زودتر بتونن يونگي رو ببينن،تهيونگ و جيمين با عجله داخل اتاق رفتن،جيمين به طرف تخت يونگي دويد و با چهارسال صبر و انتظار يونگي رو بغل كرد،يونگي از ديدن اين صحنه شوكه شده بود:
-جيمينم....
جيمين صورتشو بالا گرفت و به يونگي نگاه كرد:
-چرا اينقدر لاغر شدي؟
با خستگي اينو گفت و جيمين از شنيدن صداش خنده ي پر از عشقي كرد و گفت:
+لاغر كردم كه وقتي بيدار شدي برات جذاب تر بنظر برسم...
-من چرا اينجام؟
جيمين دستاي يونگي رو گرفت و بوسيد:
+چهارسال تو كما بودي....
يونگي نيم خيز شد و به تهيونگ و جيمين نگاه كرد:
-واي خداي من!يعني چي؟
تهيونگ به طرفش اومد و روبروش وايساد و با ذوق خنديد:
+لعنتي همين كه بهوش اومدي خودش مارو زنده نگه داشته...بعدا برات همه چيو ميگيم...
يونگي به صورت تهيونگ اشاره كرد و ادامه داد:
-تو چرا انقدر پير شدي؟...
جيمين آروم روي دست يونگي زد:
+بعداً برات توضيح ميديم!
يونگي سرشو به نشونه ي تأييد تكون داد و بعد پدر و مادر يونگي وارد شدن و يونگي رو بغل كردن،يونگي كه احساس ميكرد همين دو روز پيش مادر و پدرش رو ديده هيچ احساس دلتنگي نداشت...
تهيونگ جيمين رو توي بيمارستان تنها گذاشت و به طرف خونه حركت كرد تا هيونگش رو نگران تر از اين نكنه،با اينكه دلتنگ نامجون هيونگش هم شده بود اما الان يونگي خيلي مهم تر از تهيونگ بود كه نامجون بخواد به تهيونگ سر بزنه تا يونگي...
تهيونگ در خونه رو باز كرد و با خونه ي خالي مواجه شد،اما متوجه صداهايي شد:
-جين هيونگ؟خونه اي؟
صداي جين از طبقه ي بالا اومد:
+سلام عشقم!
تهيونگ خنده اي كرد و كتش رو روي كاناپه انداخت:
-به من نگو عشقم!
+عشقم!يه نفر داشت به تلفن خونه زنگ ميزد ميشه زنگ بزني ببيني كي بود؟
تهيونگ كه حرصش گرفته بود بلند داد زد:
-چشم هيونگ!من عشقت نيستم!
فقط صداي كم خنده هاي جين ميومد كه تهيونگ رو شاد ميكرد،به طرف تلفن رفت و به آخرين شماره زنگ زد،صدا از پشت تلفن جواب داد:
-الو؟هيونگ؟
تهيونگ كه از شنيدن صدا متعجب شده بود گفت:
+بفرماييد؟شما همين چند دقيقه پيش تماس گرفتين...
صدا دوباره جواب داد:
-تهيونگ شي؟
تهيونگ از شنيدن صداي پشت تلفن دست و پاهاش شل شد و روي زمين افتاد و با بغض توي گلوش از خوشحالي شنيدن دوباره ي صداي عشقش گفت:
+جونگ كوك؟
صداي جونگ كوك اين بار با احساس تراز قبل به گوش ميرسيد:
-اوه تهيونگ شي،اين شماره ي منه،خواهش ميكنم هرموقع هيونگ اومد بهش بگين زنگ بزنه...
و صداي قطع شدن گوشي اومد،تهيونگ با اشكاي تو چشماش فرياد زد:
+جونگ كوك!!!نرو قطع نكن!!!!
گوشي از دستش افتاد:
+خواهش ميكنم....
VOCÊ ESTÁ LENDO
Yoursmile💠
Romanceفيك خنده ي تو ژانر:رمنس،مخاطره،رمزآلود كاپل اصلي:ويكوك،يونمين كاپل فرعي:هوپمين نويسنده:@minoomp