Yoursmile...💠
#part8
[تهيونگ]
لبامو رو لباش گذاشتم،نميدونستم بوسيدن يه نفر چطوريه براي همين فقط ثابت بودم،كه يهو جونگ كوك محكم هلم داد كه با كمر خوردم زمين،بلند شد و با ترس و عصبيانيت بهم گفت:
-تو يه منحرفي!
+ولي خودت گفتي دوسم داري!
-درسته گفتم دوست دارم اما نگفتم اجازه داري بوسم كني!
+تو فيلما هميشه همينطوريه!
-چه ربطي داره؟
+خب گفتم شايد كاره باحالي باشه
-واي خداي من،من ميرم تو اتاقم...
با تعجب رفتنش رو نگاه ميكردم كه يه دفعه اتفاق چند دقيقه پيش يادم افتاد و لبخندي رو لبم اومد،خجالت كشيدم و خوابيدم رو زمين و شروع كردم دست و پا زدن و خنديدن،اون منو دوست داره؟اما چرا اينقدر مزخرف اعتراف كرديم؟اين قسمتش اصلا مثله فيلما نبود!ميخواستم تو بارون اينكارو انجام بدم،وقتي داره خيس ميشه چترو بگيرم بالاي سرش و مثله يه جنتلمن به نظر بيام،نه يه منحرف.
[كوكي]
رفتم تو اتاقمو درو بستم،بعد از اينكه مطمئن شدم ديگه تنهام،خنديدم و پريدم رو تختم،دستام رو صورتم بود و همينطوري از ذوق قل ميخوردم،از خوشحالي داشتم بال ميوردم،اما كاشكي همه چي همينجوري پيش بره،فك نميكنم پسر خانواده ي كيم به من بياد،صورتم درهم رفت و عميق رفتم تو فكر...
يعني چي ميشه؟كاري كه من ميكنم درسته؟من فقط بايد باديگاردش باشم نه چيزه ديگه اي...
[تهيونگ]
*********
(در حال خواب ديدن)
-مامانمو نبرين!اون نمرده!دارين دروغ ميگين!!
رفت سمتش و به پارچه ي سفيدرنگي كه روي زن بود رو چنگ انداخت و پايين كشيد...
-اين....اين كه مامانه من نيست؟
بعد از چند دقيقه نگاه كردن به چهره ي زن برگشت و با ترس و فرياد به منشيه پدرش گفت:
-مامانه من كجاست؟
وقتي جوابي نشنيد دوباره داد زد:
-چرا دارين ازم همه چيو قايم ميكنيين!!!
كه يهو حرفش با پسر بچه اي كه معلوم بود از خودش كوچيكتره مواجه شد،پسر به سمت مامانش دويد و شروع كرد گريه كردن و داد كشيدن:
-مامان!مامان!
*********
با ترس از خواب بلند شدم،خاطره ي وحشتناكي يادم اومده بود،اون پسر،خانوادش،مامانم،اون پسرم خانوادشو از دست داده بود،تو تصادفي كه براي مامانم اتفاق افتاده بود،دستامو رو صورته عرق كردم كشيدم و نفسمو عميق بيرون دادم،نگاهي به ساعت كردم،ساعت ١ صبح بود،بالشتمو برداشتم و بلند شدم...
[كوكي]
داشتم سعي مي كردم كه خوابم ببره كه صداي باز شدن در اومد،برگشتم سمتش كه ديدم تهيونگ سرشو آورده داخل،نگاهي بهش انداختم كه گفت:
-ميشه بيام تو؟
يكم كه بدنشو بيشتر داخل آورد،بالشتشو ديدم كه دستش گرفته و صورتش عرق كرده،بهش گفتم:
-بيا
اومد تو و ميخواست درو ببنده كه گفتم:
-نه!نبند
+باشه
درو يكم بازتر كرد...
-يكم بيشتر...
درو جوري باز كرده بود كه حداقل ميتونستم بيرونو ببينم
با اين كارم با تعجب نگام كرد و گفت:
-مي ترسي بلايي سرت بيارم؟
سرمو به دو طرف تكان دادم و تو فكرم گفتم:((نه،مي ترسم خودم بلايي سرت بيارم))
اومد سمتم،روي تخت نشستم و اونم اومد پيشم نشست،نگاهش پر از استرس و ترس بود،انگار كابوس ديده بود،تو همين فكرا بودم كه گفت:
-خوابه بد ديدم،خوابه مامانمو
حدسم به يقين تبديل شده بود،خوابه بدي نيست،دوست داشتم منم خوابه مامانمو مي ديدم،دلم براش تنگ شده،بعد از سكوت طولاني كه بينمون بود،شروع كرد به خاطراتي كه توي خواب يادش اومده بود:
-مامانم تو يه تصادف مرد،مامانم با دوستش و شوهره دوستش ميره مهموني،يه مهمونيه بزرگ و مجلل،كه من اون موقع نميتونستم برم،چون بچه بودم،وقتي كه مامانم داشت با دوستش و شوهره دوستش برميگشت خونه،شوهره دوستش خوابش مييره و ماشين تصادف ميكنه،نميدونم چجوري تصادف كرده بودن،اما هرچي بوده،كاش انقدر زود و مسخره تنهام نميذاشت...
يادم به خودم افتاد،مامان و بابايه منم تصادف كردن،خيلي وقت پيش،ولي من خيلي يادم نمياد،نميدونم چرا،هر چقدر فكر ميكنم من ١٢ سالم بوده و بايد يادم بياد،اما فقط جين هيونگ بهم گفت.انگار اون موقع فراموشي داشتم،داشتم فكر ميكردم كه سرشو گذاشت رو سينم و گفت:
-ميشه اينجا بخوابم؟
قلبم داشت منفجر ميشد،از تعجب دستام رو هوا مونده بود،آروم دستامو پايين آوردم و روي سرش گذاشتم و گفتم:اوهوم
خودشو كشيد بالا و روم دراز كشيد و وقتي من روي تخت خوابيدم خودشو پايين كشيد و اومد تو بغلم،دستاشو دورم حلقه كرد و مثل يه بچه ي كوچولو تو بغلم خوابيد،گفت:
-ميدونم به چي فكر ميكني،اما من وقتي پيش توام،نميتونم مثله يه آدم بزرگ رفتار كنم،درست ميشيم شبيه يه بچه اي كه گم شده،و تو تنها پناه گاهشي،اما قول ميدم كه من برات پناهه بهتري ميشم،بهم تكيه كن جونگ كوك
+تو از من قوي تري تهيونگ
سرشو با تعجب بالا آورد كه گفتم:
-تو كنار من بچه ميشي،و من پيشه تو ضعيف ترين آدم دنيا،چون الان احساس ميكنم فلج شدم
با ترس و نگراني بهم نگاه كرد و گفت:
-چي شد؟خوبي؟
با خجالت و خنده دستامو نشونش دادم و گفتم:
-خيلي بهم نزديكي...
با يه پوزخند از روي تخت بلند شد و روم خيمه زد و دستاشو پيشه دستام تگيه گاه كرد و با چشمايه شيطون و لبخند گفت:
-الان چي؟
سرم پايين بود اما ميتونستم نگاهش كنم،كه نتونستم تحمل كنم و دستامو روي صورتم گذاشتم و زمزمه كردم:
-خدايا نجاتم بده...
اومد نزديك تر و روي دستام و بوسيد،جوري كه اگه دستام نبود،لبامو بوسيده بود،
سريع خوابيد بغلم و منو تو بغلش گرفت و چشماشو بست و گفت:
-خوابم مياد...
#minoo | #yoursmile
YOU ARE READING
Yoursmile💠
Romanceفيك خنده ي تو ژانر:رمنس،مخاطره،رمزآلود كاپل اصلي:ويكوك،يونمين كاپل فرعي:هوپمين نويسنده:@minoomp