25🔱

205 33 5
                                    

جونگ كوك روي نیمكت نشسته بود و پاهاش رو تكون میداد،تهیونگ با دوتا بستني به سمتش اومد،یكي از اونا رو كه رنگ صورتي داشت رو به جونگ كوك داد،جونگ كوك بدون اینكه سرش رو بلند كنه شروع كرد به خوردن كرد،تهیونگ خیره به جونگ كوك گفت:
-نمیخواي باهام حرف بزني؟
جونگ كوك سرش رو به دو طرف تكون داد،تهیونگ اخم كرد و ادامه داد:
-نمیخواي نگام كني؟
جونگ كوك باز هم هیچ جوابي نداد،تهیونگ سرشو خم كرد تا بتونه از پایین،چشماي جونگ كوك رو ببینه كه جونگ كوك دستش رو روي سینه ي تهیونگ گذاشت و هولش داد،به دریا نگاه كرد تا تهیونگ رو نبینه،تهیونگ چشماش گرد شد:
-جونگ كوك چي شده كه نگام نمیكني؟ جونگ كوك زیر لب زمزمه كرد: +هیچي تهیونگ با عصبانیت از جاش بلند شد و بستني رو توي سطل آشغال
انداخت: -میرم بخوابم! جونگ كوك با تعجب بهش نگاه كرد:
part25#
+الان؟ -آره!
جونگ كوك دوباره صحنه هاي پدر تهیونگ رو به یاد آورد،اخمي كرد و پرسید:
+چرا خب؟
تهیونگ سریع گفت:
-چون من از خواب بیدار میشم كه تورو ببینم و باهات حرف بزنم...
دستاشو توي جیبش كرد و سرش رو پایین انداخت:
-الان نه باهام حرف میزني...نه نگام میكني...
با پاهاش به سنگ هاي زیر پاش لگد زد:
-پس میرم بخوابم...
جونگ كوك سرشو به نشونه باشه تكون داد،تهیونگ كه منتظر همچین جوابي نبود سریع به طرف خونه حركت كرد و زیرلب غر میزد:
-واو!نمیدونم خونه از كدوم طرفه!
پاهاشو محكم به زمین كوبید:
-لعنتي!
جونگ كوك بالاخره فكراش رو كرده بود،میخواست به تهیونگ بگه،اما بعد از اینكه میخواست با هم به مسافرت برن...
جونگ كوك از برنامه اي كه ریخته بود لبخندي زد و در خونه رو بست،به خونه ي تاریك نگاهي انداخت،تعجب كرد یعني تهیونگ تا الان خوابیده؟پله ها رو بالا رفت و در اتاقش رو باز كرد،تهیونگ نبود...به در حموم رسید و صداش زد،جوابي نشنید،در رو بالافصله باز كرد و با حموم تاریك مواجه شد،زیر لب زمزمه كرد:
-تهیونگ كه خونه رو بلد نیست...
سریع به سمت در خونه دوید،سوییچ ماشینش رو برداشت و بلند داد زد:
-گند زدي!
جونگ كوك با دستاش روي فرمون ماشین ضرب گرفته بود و با استرس و نگراني دنبال تهیونگ میگشت،عذاب وجدان شدیدي وجودشو گرفته بود،برنامه هاي مختلفي براي تهیونگش ریخته
بود،مطمئن بود میتونست دوست پسرش رو خوشحال كنه،اما با این كاري كه كرده بود مطمئناً فعلاً باید منت كشي میكرد،نگاهش به نیمكتي افتاد كه پسري چهارزانو با سویشرت مشكي روي اون نشسته بود،سریع ماشین رو پارك كرد و پیاده شد،حتي فراموش كرد كه باید ماشین رو خاموش میكرد،به طرفش دوید و شونه ي پسر رو گرفت:
-تهیونگ؟
پسر سرش رو بالا گرفت،جونگ كوك به چشماي بي حس تهیونگ خیره شد:
-تهیونگ خوبي؟بزار كمكت... تهیونگ دست جونگ كوك رو پس زد و بلند شد: +نمیخواد كمكم كني... جونگ كوك متعجب به رفتار تهیونگ خیره شده بود،تهیونگ با بي
حسي بهش نگاه میكرد: +ولم كردي تا برم،الان مشكلت چیه؟برو دیگه...
جونگ كوك از این سوءتفاهم ترسیده بود،دستشو برد تا بتونه با گرفتن دست تهیونگ همه چیو درست كنه:
-تهیونگ بزار توضیح...
+اصن دوسم داري؟(آهنگ رو پلي كنید) جونگ كوك با تعجب به تهیونگ نگاه كرد: -تو...چي داري میگي؟ تهیونگ هیچ واكنشي نشون نمیداد،ادامه داد: +خیلي احمقي... یه قدم عقب گذاشت و با صداي گرفته اي ادامه داد: +هیچ وقت این كلمه رو ازت نمیشنوم... سرش رو پایین انداخت تا جونگ كوك رو نبینه: +خیلي بچه بودم كه فكر میكردم میتونم باهات باشم.. جونگ كوك قلبش داشت خفه اش میكرد،اشكاش شروع به ریختن كرد: -تو...تو بهم قول دادي...مي میخواستیم باهم ازدواج كنیم... تهیونگ نفس عمیقي كشید و دوباره سرش رو بالا گرفت: +فكر میكني میشه؟فردا برمیگردم كره،برام مهم نیست
برمیگردي،هركاري دوست داري بكن... جونگ كوك گوشه ي سویشرت تهیونگ رو گرفت: -تهیونگ خواهش میكنم... تهیونگ دستش رو پس زد و صداش رو بلندتر كرد: +انتظار داري چي بشنوي؟بگم منتظرم بمون؟بیا باهم خوشبخت
بشیم؟یا.... صداش از بغض گرفت و ادامه داد: +دوست دارم؟
جونگ كوك فقط با چشماي خیسش به تهیونگي كه مطمئن بود تهیونگ اون نبود خیره شده بود،احساس میكرد طلسمش كردن،تهیونگ هیچ وقت اینطوري نبود،شاید عاقل شده؟یكي دیگرو میخواد؟
تهیونگ عقب رفت وآخرین جمله اش رو گفت: +خیلي مسخره اي...
جونگ كوك نمیتونست به رانندگي ادامه بده،در ماشین رو باز كرد و به طرف نرده هاي پل رفت،نگاهشو به رودي كه زیر پاش بود داد،اشكاش بیشتر ریختن،بلند شروع كرد به داد زدن:
-ازت متنفرم!!! داد زدن رو ادامه داد: -بهم قول داده بودي!!! صورتش تغییر كرد و خندید: -آره!داري خوشبخت میشي!با یه دختر ازدواج میكني،یكي كه اندام
قشنگي داره...پولداره...
نفسش گرفت و نفس نفس میزد،با دستاش محكم روي میله ها میزد،روي زمین افتاد و صورتشو با دستاش پوشوند:
-من دوست دارم عوضي...
تهیونگ به سمت هتل راه افتاد،اشكاش شروع به ریختن كردن،جونگ كوك اشكاش رو با دستاش پاك كرد و به طرف ماشینش رفت،تهیونگ كه از رفتن جونگ كوك مطمئن شده بود،وایساد و گوشي رو از توي جیب سویشرتش بیرون كشید،كنار گوشش گذاشت و با نفرت زیر لب گفت:
+خوشحال شدي؟ صداي مردي از پشت تلفن گفت:
-خیلي!الان هم برو هتل،فردا بلیت داري،وقت رو تلف نكن...
تهیونگ گوشي رو قطع كرد و توي جیبش گذاشت و بلند داد زد:
+بیاین بیرون!
تعداد زیادي از مرداي با كت و شلوار مشكي از توي ماشین هاي مختلف بیرون اومدن،مردي سمتش اومد و با ترس گفت:
-آقا....پدرتون دستور دادن... تهیونگ نفس عمیقي كشید و با جدیت گفت:
+باهاتون میام،ولي اگه یه مو از سر جونگ كوك كم بشه...قول نمیدم زنده بمونین...
تهیونگ زیر لب گفت: +قوی میشم و برمیگردم...منتظرم بمون کوکی... **********
یونگي بدون هیچ خبري از متني كه تهیونگ براش فرستاده بود توي راهروي شركت بزرگ كیم قدم بر میداشت،عقبش رو نگاه كرد كه با جین و نامجون و جیمیني كه پشت سرش راه میومدن نگاه كرد،با كلافگي برگشت و به همشون نگاه كرد:
-مگه بهتون نگفتم دنبالم نیاین! جین انگشت اشاره اش رو روي بینیش گذاشت: +صداتو بیار پایین!،مگه نمیدوني پدر تهیونگ چقدر ترسناكه؟
جیمین هم به نشونه ي تأیید سرشو بالا پایین كرد،یونگي از روي احمقي اون دوتا چشماشو روي هم فشار داد و به خودش و نامجون اشاره كرد:
-من و نامجون با تهیونگ بزرگ شدیم،پس اصولا هرروز پدر تهیونگ رو میدیدیم،ما عادت داریم خب؟
جین و جیمین كه تازه متوجه شده بودن،براي اینكه نشون بدن فهمیدن به طرف لابي شركت رفتن تا منتظر بشینن،نامجون از این حركت خنده اش گرفته بود،به سمت یونگي رفت و زیر گوشش زمزمه كرد:
-نمیدونن ما هم میترسیم... یونگي دكمه ي آسانسور رو زد: +خفه شو...دارم از حال میرم اوكي؟ یونگي دوباره پیام تهیونگ رو باز كرد،نمیتونست بفهمه این كارا براي
چیه؟چرا خودش برنمیگرده تا این كار رو انجام بده؟ نامجون روي مبل اتاق تهیونگ نشسته بود: -باورت میشد تهیونگ رئیس این شركت بشه؟اونم با كمك جین یونگي كه داشت سعي میكرد در گاوصندوق رو باز كنه گفت: +من تو كما بودم اوكي؟ولي میدونم تهیونگ الكي رئیس اینجا نشده نامجون به خیابون بزرگ زیر پاش نگاه كرد كه با پنجره ي تمام قد
اتاق تهیونگ قابل دیدن بود: -ولي هنوزم باباش دست از سرش بر نمیداره...
یونگي بالاخره موفق شد درش رو باز كنه،تمام اسنادي كه تهیونگ خواسته بود رو برداشت و شروع كرد عكس گرفتن،از تمام اسناد عكس گرفت:
+هي نامجون،به نظرت جونگ سو كیه؟
نامجون چشماش روي گوشیش میچرخید كه معلوم بود سخت در حال بازي كردنه:
-من از كجا بدونم؟ یونگي كه درحال عكس گرفتن بود گفت: +فامیلیش جئونه،یعني چه نسبتي با جونگ كوك داره؟ نامجون نگاهش رو به یونگي داد: -حتما برادرشه یونگي بلند گفت: +احمق!جونگ كوك فقط جین برادرشه! نامجون سرشو بالا پایین كرد: -آره راس میگي... یونگي نگاهش روي كلمه اي ثابت موند،شروع كرد به خوندن یكي از
اون پرونده ها: +این چرت و پرتا چیه؟
نامجون گوشي رو توي جیبش گذاشت و به سمت یونگي حركت كرد،كنارش ایستاد و به پرونده ي توي دست یونگي خیره شد،یونگي چشماش از تعجب گرد شده بود:
+یعني چي؟ نامجون شروع كرد به خوندن پرونده:
-بیمار جئون جونگ سو كه دچار اختلال PTSD بوده از این پس تغییر هویت داده میشه به جئون جونگ كوك...
نامجون به یونگي نگاه كرد: -اینا دست تهیونگ چیكار میكنه؟
یونگي در گاوصندوق رو بست و تمام پرونده هارو توي كتش قایم كرد،نامجون با ترس بهش خیره شد:
-داري چیكار میكني؟قرار بود فقط عكس بگیریم! یونگي به سمت در حركت كرد:
+بیا فقط از اینجا بریم...نمیزارم اینا دست آقاي كیم بیوفته...
**********
سلام!
من برگشتم با دو قسمت آپ جديد!
متاسفانه بخاطر سال اولي بودنم وقت خيلي كمي دارم،اما تا جايي كه بتونم براتون آپ مي كنم^^
مرسي كه فراموشم نكردين!😍
❤️❤️❤️

Yoursmile💠Where stories live. Discover now