Your smile...💠
#part6
[كوكي]
با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم،تازه فهميدم كه امروز بايد حواسم به تهيونگ باشه،آهي از حرص كشيدم اما بعدش آروم يه لبخندي روي لبم نشست:
((هي،هي خودتو كنترل كن،تو فقط بايد ازش محافظت كني))
لبخندمو خوردم و بلند شدم و به سمت خونه شون راه افتادم،درو باز كردن و رفتم داخل،منتظرش موندم اما وقتي ديدم خبري ازش نيست از اولين خدمتكاري كه ديدم پرسيدم:
-ببخشيد،من باديگارده آقاي كيم هستم،ميشه بگين بايد چيكار كنم؟
+آها،پس تويي!يه لحظه همراه من بيا
دنبالش راه افتادم كه دره يه اتاقيو باز كرد و ساكت شد و منتظر موند:
-ببخشيد خانم،براي چي...
+اينجا اتاقته آقاي جئون،قرار شده از فردا ديگه همينجا باشي تا قراردادتون تموم بشه،
-آخه نميشه كه من...
+الانم آقاي كيم خوابن...
آروم اومد جلو و زمزمه كرد:
+لطفا خودت برو بيدارش كن...
خنده اي كرد و رفت...
مونده بودم چرا همچين زن پيري بايد خدمتكار باشه،نكنه خدمتكار نبود؟
تو همين فكرا بودم كه ديدم خدمتكارا جلوش تعظيم كردن و بهش گفتن خانوم كيم...
خانوم كيم؟
مامانه تهيونگ بود؟چجوري؟؟اون خيلي پيره!
يادم افتاد كه بايد برم تهيونگو بيدار كنم...
خداي من،چرا من آخه!
به سمت اتاقش رفتم،در اتاقو زدم ديدم كسي جواب نميده مطمئن شدم خوابه،رفتم داخل آروم آروم به سمت تختش رفتم،نگاهي بهش انداختم و خندم گرفت،حتي تو خوابم شيطونه،بالشتارو زمين انداخته بود،تختو كلا بهم ريخته بود،
نشستم كنارش به شونش دست زدم تا بيدارش كنم:
-هي....هي...بيدار شو....
يه تكوني خورد و چشاشو باز كرد،اول يكم نگاهم كرد،ولي بعد يه لبخنده كوچولو زد و گفت:
-چه خوابه واقعي،
منتظر داشت نگام ميكرد كه يه دفعه از حرفش تعجب كرد و نشست،بهش گفتم:
-پاشو بهم بگو بايد امروز كجا بريم،بعدشم من باديگاردتم نه خدمتكارت كه هر كاري ميگي بايد انجام بدم
با چشمايه خوابالودو بستش دوباره خنديد و گفت:
+تو حدوداًپنج سانتي ازم كوتاه تري و اصلا به باديگاردا نميخوري
دوباره خنديد كه يكي زدم تو بازوش و فهميدم كه دوباره محكم زدم چون چشماشو بستو دستاشو گذاشت رو بازوش و گفت:
-چرا عصبي ميشي حالا،الان آماده ميشم،امروز بايد بريم پيشه مامانم
+مامانت؟مگه مامانت پايين نيست؟
-مامان من؟تو كيو ميگي؟
يه لحظه گيج شده بودم كه يهو ترسيد و سريع از جاش بلند شد و گفت:
-واي چرا زودتر نگفتي مامان بزرگم اومده...
مامان بزرگش؟يعني اون زنه مامانه آقاي كيم بوده؟ولي چرا اونطوري با من حرف زد؟
همينطوري نشسته بودم كه گفت:
-نميخواي بري بيرون كه من آماده شم؟
داشتم نگاش ميكردم كه تازه فهميدم چي گفته...
[تهيونگ]
بعد از اينكه آماده شدم،با كوكي رفتيم پايين،تا مامان بزرگمو ديدم پريدم بغلش كه اين حركتم از نگاهه متعجب كوكي دور نموند،بعد از كلي احوال پرسي با كوكي رفتيم سوار ماشين شديم كه ديدم كوكي داره ميره سمت صندلي راننده،متعجب نگاش كردم كه گفت:
-چرا اينجوري نگام ميكني؟بشين بريم ديگه
+من بايد رانندگي كنم كوكي
-كوكي؟؟هي هي!
داشت غر ميزد كه بازوشو گرفتم و آوردم و گذاشتمش رو صندليه كناري و گفتم:
-بزرگترا رانندگي ميكنن
ميدونستم لجش گرفته،اما بازم چيزي نگفت،سوار ماشين شدم و راه افتادم
بعد از چند دقيقه رسيديم،پياده شدم و گفتم:
-همينجاس
+اينجا؟تو اين ساختمون؟
-آره ديگه،بيا بريم ميخوام به مامانم معرفيت كنم،
[كوكي]
اينجا؟اينجا كه ماله آدماييه كه فوت شدن...
يعني،يعني مامانش مرده؟
از آسانسور كه پياده شديم حدسم به يقين تبديل شد،
به سمت كمد خاكسترا رفتيم،به طبقه اي كه خاكستره مامانش توش بود نگاه كردم،مامانش ٩ سال پيش مرده بود،وقتي تهيونگ فقط ١٥ سالش بوده،
چقد مامانش خوشگل بوده،داشتم نگاش ميكردم كه صداي تهيونگ اومد:
-سلام مامان،حالت خوبه؟خيلي دلم برات تنگ شده...
بغضش نذاشت ادامه بده،يه نفسه عميق كشيد و دوباره ادامه داد
-مامان امروز همون كسيو كه بهت گفتمو آوردم،جونگ كوك
با تعجب و نگراني سرمو آوردم بالا و بهش نگاه كردم،من؟
-مامان،اميدوارم كوكي بتونه زندگيمو تغيير بده،ولي با اينحال هنوز بابا از من بدش مياد...
بغضش شكست و آروم آروم شروع كرد به گريه كردن،نه نه!نميتونم ببينم داره گريه ميكنه،آروم رفتم سمتشو گوشه ي پيراهنشو گرفتم كه باز ادامه داد:
-ميدونم مامان،خيلي چيزا رو ميدونم،(با خنده)ميدونم من پسرش نيستم،اما بازم اون منو بزرگ كرده،نميتونه فقط يكم پدري كنه؟
واقعا تعجب كرده بودم،اون چطوري ميتونه تحمل كنه؟قلبم از نگراني داشت ميزد بيرون كه افتاد رو زمين و گريه هاش به هقهق تبديل شدو دستاشو گذاشته بود رو چشماش:
-حتي به خاطره سالگردتم فقط من اومدم...
وقتي اينطوري ديدمش نشستم رو زمين و بغلش كردم،آروم دستمو گذاشتم رو سرشو شروع كردم نوازش كردنش،از احساسه سنگينيه توي گلوم داشتم خفه ميشدم،ميتونستم تا آخره عمرم تو بغلم نگهش دارم و بهش بگم((نگران نباش،من
هستم))دستاشو روي دستام گذاشتو با صداي خفه و آرومش زمزمه كرد:
حتي اگه ٥ سال هم به يه گل آب بدي،اگه پژمرده بشه،بخاطره وابستگي بهش ناراحت ميشي...
آروم حرفي كه واقعا دلم ميخواست رو بهش گفتم:
-تهيونگ،قول ميدم تا آخر عمر مواظبت باشم،حتي در برابر وابستگي يه گل هم ازت محافظت ميكنم
YOU ARE READING
Yoursmile💠
Romanceفيك خنده ي تو ژانر:رمنس،مخاطره،رمزآلود كاپل اصلي:ويكوك،يونمين كاپل فرعي:هوپمين نويسنده:@minoomp