part 1

715 55 3
                                    

کلید رو داخل مرزی در چرخوند و قفل در رو باز کرد
به محض اینکه وارد خونه میشی، قفسه کشویی کنارته که لباسای بیرون توش قرار گرفتن
لیام طبق معمول کتش رو درآورد و در سفید رنگ کشویی رو باز کرد. قفسه ارتفاع زیادی نداشت...شاید یکم از قد لیام کوتاه تر باشه
کتش رو آویزون چوب لباسی کرد و به میله آویزون کرد، مثل همیشه
چشمش به لباسای زین افتاد، کسی که حدودا پنج ماهی از ندیدنش میگذره...اون نمیخواست از دستش بده

اگه مراقب کسی که دوسش داری نباشی، کس دیگه ای ازش مواظبت میکنه، حکایت لیام و زینه
اونا نتونستن از هم مواظبت کنن، پس جدایی از همه چی بهتر بود
لپ تاپش رو روی پاش باز کرد و طبق معمول مشغول وب گردی شد. حداقل میتونست زمانشو تا حدودی بگذرونه

*فلش بک*
زین لیوان قهوه رو جلوی لیام گذاشت و از پشت گردنش رو بوسید
ل:اوه! تنکس زینی...
تشکر کرد و کامل برگشت سمتش و حالا لباشون فاصله بین رو پر میکردن
ز:چیز زیادی به فارغ تحصیلی نمونده لیوم! پس درست انجامش بده...و بدون بازیگوشی!
لیام هنوزم محتاج زین بود ولی زین فقط صورتشو عقب کشید و لبخند کجی زد
ز:بدون بازیگوشی!!
گوشی لیام رو که ازش قاپیده بود تو هوا تکون داد و کامل در رو بست
لیام بعد از چند ثانیه به خودش اومد و سرشو تکون داد
ل:این میتونست انگیزه ی کل روزمو بسازه...تنکس گاد!!
صندلی چرخ دارش رو بیشتر نزدیک میزش کرد و کتاب هاش رو با ترتیبی که میخواست، جلوش باز کرد
دفتری که برای نوت برداری و خلاصه نویسی ازش استفاده میکرد رو جلوش گذاشت و یکم از قهوش خورد
ماژیک هایلایت رو روی جاهایی که بنظرش مهم تر میومدن کشید و حالا وقتش بود هرچی تو این چند ساعت خونده رو روی کاغذ پیاده کنه

*پایان فلش بک*
نگاهش بین لیوان و لپ تاپ و کتاباش که پخش زمین میز بودن چرخید. سعی کرد اون لحظات رو فراموش کنه اما آدما هیچوقت چیزیو فراموش نمیکنن، فقط سعی میکنن فکرشونو به اونجا نفرستن

اون داشت درسش رو برای مهندسی تموم میکرد. پسر خدمتکار واگن های قطار حالا باید درسشو تموم کنه...؟ اینا بدون وجود و رد پای زین غیر ممکن بودن. چیزایی که لیام حتی تو تخت خواب خونش که چندین کیلومتر دور تر نیویورک بود نمیدید. زین کسی بود که تونست زندگیش رو سر و سامون بده...حالا اون پسر چشم عسلی از کنار لیام پریده و اون خونه دیگه رنگ طلوع خورشیدی مثل چهره اش رو به خودش نمیبینه

ل:میدونی چیه لویی؟ به هرجای این خونه نگاه میکنم یادش میفتم. مثل جوهری رو لباس سفید میمونه. چرا نمیپره چرا پاک نمیشه؟
همونطور که رو تخت دراز کشیده بود گفت
لویی با دقت به حرفاش گوش میکرد و هر از چند گاهی کلماتی رو صفحات دفترچه اش نوشته میشدن
لو:تو عاشقشی و هنوزم میخوای به دستش بیاری...چرا فکر میکنی غیر ممکنه؟
نگاهشو از دیوار گچی گرفت و سریع چرخید سمت سم
ل:چون هست!! زین بغل پسر بور چشم آبی و خوش هیکل خوش میگذرونه. اون چه خوشحالی کنار من میتونه داشته باشه؟خونه ای ده دقیقه با شهر فاصله داره، کنار پسری که 23 سالشه اما هنوز درسشو تموم نکرده؟خدمتکار قطار؟؟شوخیت گرفته...!
لو:نه لیام! تو و زین دو سال کنار هم بودین نه؟اون از اولشم اینارو میدونست نه؟
مغز لیام انقدر فکر کرده بود که هزاران بار به این نتیجه های پوچ رسیده بود.
ل:اون برنمیگرده. باید فراموشش کنم
چجوری میتونه پسری رو فراموش کن که حتی بهش اجازه نداد لباساشو ببره؟تا شب با بغل کردنشون بخابه...نذاشت حتی رو یدونه ازون قاب عکسا خاک بشینه و شیشه هاشون تَرک بخورن. پسر بهشتی که عطر تنش به خورد تک تک آجرای این خونه رفتن. راه فراری ازش هست؟!
نشست لبه ی تخت و لویی یکم صندلیش رو تکون داد
لو:کار امروزمون تمومه. هفته ی دیگه که میام اوضاعت بهتره پین!! و ازین قاب عکسا و لباسا دست بردار
جمله ی آخرش رو با تاکید گفت و تک ضربه ای به شونه لیام زد
ل:سعی میکنم
شونه بالا انداخت و همونطور که لویی رو همراهی میکرد گفت
لو:فعلا لی!
دستاشون تو هم قفل شدن و لیام با لبخند خیلی کوتاه جوابش رو داد
در رو آروم پشت سرش بست و دوباره هجوم برد سمت تختش.
غروب روز شنبه کم کم داشت میرسید. لیام ترجیح میداد بیشتر اون مواقع رو خواب باشه. فقط نمیخواست دوباره با خاطراتش بجنگه
پس پتو رو کنار زد و تیشرتش رو انداخت کنار تخت
پرده هارو کامل کشید و حالا خونه رو سکوت محض فرا گرفته بود




زین یبار دیگه دستمال گردن لیامو جلوی دماغش گرفت و با بالاترین قدرتی که میتونست نفس کشید
پلک هاش رو هم لرزیدن و فقط یک قطره عکس سمت گونش دوید
اون رو دوباره روی میز کارش گذاشت دوباره کتاب call me by your name رو باز کرد
حدود هفت بار این کتابو کامل کرده بود. حس میکرد تنها راهیه که به یاد لیام بیفته...این کتاب ی جورایی باعث پیوند اونا بوده
زین رقیقا برعکس لیامه! اون دوست نداره چیزی رو فراموش کنه چون براش لذت بخشن.
پنجره رو باز کرد تا عطر بیشتری از گلای باغچه ی مدرسه به مشام برسن. نورهای آبی و سفید رنگی که از انعکاس شیشه ها ورد کلاس میشدن و اشعه های خورشید ذره های ریز گچ تو هوا رو بیشتر مشخص میکرد

far away (ziam)Where stories live. Discover now