#FarAway
#part8
نقطه ی مقابل عشق نفرت نیس، بی اهمیتیه
مهم تر از عاشق موندن نگه داشتن عشقت پیش خودته، مراقب بودنشه...زین بعد از تموم شدن کلاسش وسایلشو توی کیفش جمع کرد و گوشیشو از حالت سایلنت خارج کرد
موهاشو بالا داد و کیفش رو برداشت
لباساشو درست کرد و از کلاس خارج شدیه روز دیگه با بچه هایی که بنظرش بهترین کلاسش بود. با اینکه 11 سال بیشتر نداشتن اما زین میتونست با پاکی قلباشون حداقل برای یک ساعت بقیه رو فراموش کنه...
از مدرسه خارج شد و گوشیشو تو دستش میچرخوند
دست یکیو رو شونش حس کرد
برگشت عقب و لبخند رو لباش نقش بستن
ز:لیااام
یک هفته از اون لحظه های رویایی گذشته بود و حالا لیام رو به روش وایساده بود
ل:هی بیبی بوی
خندید و زینو کشید تو بغلش
زین کیفشو انداخت رو زمین و دستاشو دور گردن لیام انداختکیف زین رو برداشت و دوتایی رفتن سمت ماشین لیام
درو برای زین باز کرد و بعدم خودش نشست پشت فرمون
بدون هیچ حرفی لب هاشون سمت هم جذب شدن و بوسه ای عمیقو تجربه کردن
ل: امروز برنامه داری؟
ز: نه لاو...بیکارم
شونه بالا انداخت و با لبخند جواب داد
این از اون لبخندا بود که لیام میتونست کل دنیارو به پاش بریزه.بعد از پنج دقیقه جلوی یکی از شعبه های مک دونالد بودن
پیاده شدن و زین دوید سمت لیام و دستاشو دور بازوش گذاشت
باهم وارد رستوران شدن و روی یکی از میزا نشستن
زین حسابی گرسنش بود و همبرگر سفارش داد
لیام پیتزا سفارش داد و هرکدوم یه سیب زمینی هم کنارش میخواستن
گارسون اومد و سفارشارو گرفتاون فقط نرمی پوست زینو میخواست تا همه چیو فراموش کنه.
زین دقیقا کسی بود که گمشده ی لیامو پیدا میکرد و به خودش برمیگردوند. دقیقا همون کسی که با فکر کردن بهش لبخند رو لباش میشینه و شیرینی خاطراتشون رو به یاد میاره.طولی نکشید تا غذاهارو آوردن و زین خیره به پیتزای لیام بود
ل:عوضشون کنیم؟
دست لیام خشک شد و با خنده گفت
زین مظلوم نگاش کرد و با حرکت سر تاییدش کرد
ز: لطفا
لیام از ته دل خندید و غذاهاشونو عوض کرد
زین وقتی پیتزا جلوش قرار گرفت کف دستاشو بهم مالید و تیکه ی اولشو سس زد
پیتزا رو برداشت و برد نزدیک دهنش
ز:اووممم...خیلی هوس کرده بودم
یه گاز بزرگ ازش زد و گفت
لیام خندید و تیکه ی بعدی همبرگرو با دندوناش وارد دهنش کردبعد از یک ربع هیچی رو کاغذ سفید رنگ پیتزا و سلفون همبرگر باقی نمونده بود
ل: میرم حساب کنم
صداشو صاف کرد و صندلیو کشید عقب
ز: بیرون منتظرم
بالاترین دکمه ی پیرهنش رو باز کرد و جلوی در رستوران ایستاد
با گدشیش ور میرفت و منتظر لیام بود
طولی نکشید تا رسید و پسرشو از پشت بغل کرد و گوشه ی لبشو بوسید
YOU ARE READING
far away (ziam)
Fanfictionذهنم مثل قبرستونيه كه همه اونايى و كه ميخواستم دوست داشته باشم توش دفن شدن. هر چند وقت يه بار يه نبش قبر ميكنم كه يادم نره اشتباهاى زندگيمو سفر میکنم به رویاهایی که داشتن به واقعیت تبدیل میشدن و خاکسر شدن زیر پام. به یاد میارم خاطره هایی رو که رو تک...