part 10

180 19 2
                                    

از ماشین پیاده شدن و دویدن داخل بیمارستان،لویی با هر توان و بیشترین سرعتی که میتونست خودشو به پیشخوان رسوند و دستاشو گذاشت روی تخته ی سفید رنگ
رفت جلو و عرق پیشونیشو پاک کرد

لیام در حدی استرس داشت که چشماس همه جارو تاریک میدیدن و فقط نقطه های ریزی وسط اون تاریکی هارو واضح میدید. پاهاش میلرزیدن و نمیتونست پاهاشو به سمت جلو هدایت کنه

لو:زین مالیک...من...نمیدونم کِی ولی تصادف کرده
لیام بالاخره خودشو به لویی رسوند و دستشو تکیه گاه شونه های لویی کرد. از پشت سرشو روی کتف لویی گذاشت

منشی پشت پیشخوان تو دفترش دنبال اسم و شماره اتاق زین میگشت و تو همین حالت بود که توجه لویی به حال خراب لیام جلب شد. اون پسر کنار گوشش نفس نفس میکرد و عرق صورتش درحدی بود که پیرهن لویی هم خیس کرده بود....
چرخید سمتش و صورتشو گرفت توی دستاش، سرشو آورد بالا
لو:هی هی لیام....همه چی درست پیش میره‌...ینی...امیدوارم همه چی درست باشه
لیام سرشو به چپ و راست تکون داد و دوباره سرشو انداخت رو شونه ی لویی.

این لویی رو میترسوند که اون هیچ حرفی نمیزنه.
میترسوند چون لیام نمیتونه درون گرا باشه. هیچوقت نتونسته
درسته که بیشتر مواقع تنهاست، اما کسی نیست که بتونه اون همه خرف و احساساتو داخل خودش جا بده و چیزی به کسی نگه.

پ:همراه من بیاین
همون لحظه به فکرش رسید که ایزابلا میدونه زین کجاست
از پشت پیشخوان بیرون اومد و جلوتر از پسرا حرکت کرد
لویی دستشو رو کمر لیام گذاشت و اونو محکم چسبید و دنبال پرستار حرکت کردن

بین راه بودن که پرستار دست یه دختر که از خودش خیلی بلند تر بود رو گرفت
پ:هی تو زین مال...ما..
ای:مالیک؟!
پ:حالا همونو...میشناسی؟
اخمای ایزابلا رفتن تو هم دیگه و دو قدم به سمت عقب برداشت
چشمای لیام باز شدن و نزدیک ایزابلا رفت و باعث شد دستای لویی از کمرش جدا شن

پ:خب...این پسرارو ببر پیششون
بی پروا گفت و از کنارشون رد شد تا برگرده سر کارش
ایزابلا چرخید سمت لویی و لیام
و لیامو رو به روش میدید که مضطرب ایستاده
ای:شما بودین که زنگ زدین؟
با سر اشاره کرد که پسرا دنبالش برن و بین راه بود که پرسید
لو:من بودم!
همونطور که تند حرکت میکردن جواب داد
به انتهای سالن نرسیده بودن که ایزابلا جلوی یکی از اتاق ها ایستاد
ای:خب همینجاس
لیام حتی نذاشت حرف اون دختر تموم شه و با سرعت تمام وارد اتاق زین شد


از شدت باز شدن در یک لحظه از جاش تکون خورد و خواست ایزابلا رو دعوا کنه که این موقع ظهر دوباره اومده پیشش
چشماش از ذوق دیدن لیام برق زدن و فقط دلش میخواست پتورو بندازه زمین و بدوعه سمت لیام...
زی:ف...فاک لیااام
اما پاهای لاغرش کامل داخل گچ بودن، پس فقط دستاشو برد سمت لیام و زود اونو کشید تو بغلش


You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 27, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

far away (ziam)Where stories live. Discover now