#FarAway
#part4
*فلش بک*
جلوی در منتظر زین ایستاده بود و مدام ساعتش رو چک میکرد
ز:سلام لیی!
از پشت اومد و دستشو رو شونه ی لیام انداخت
ل:هی زی!!
با لبخند بزرگش برگشت سمت زین و باهاش دست داد
ز:حالت چطوره؟
همزمان که وارد شدن پرسید
ل:خوبم...تو چی؟
زینو سمت میزی که رزرو کرده بود راهنمایی کرد و جواب داد
ز:مرسی منم خوبم
نشست پشت میز و دست هاش رو پایه ی صورتش کردگارسون اومد و منو هارو روی میز گذاشت
اونا پیش غذا رو سوپ سفارش دادن و غذای بعدیشون استیک برای لیام، و ماهی برای زین بودلیام فکر میکرد همه چیز قراره خوب پیش بره ولی مثل اینکه یه حس گنگ و مسخره مانعش میشد
اون نمیتونست خودشو کنترل کنه، بخاطر یک جمله دروغ تا بتونه زینو جذب خودش کنه؟یک جمله میتونه همه شو خراب کنه...درست مثل دومینوهای پی در پی میمونه که با ی فوت کوچیک خراب میشن و زمان زیادی میبره تا به حالت اول برشون گردونی، و هیچوقت انرژی و شوق بار اولت رو نداری...
پس فقط خواست همه چیز رو با صداقت تموم کنه...طولی نکشید تا کاسه های سوپ رو جلوشون گذاشتن و اون ها مشغول خوردن شدن
بعد از پنج دقیقه، لیام دستمال کنار دستش رو برداشت و دور لبش رو پاک کرد
ل:باید یه چیزایی رو بهت بگم
دستمالو تو مشتش فشار داد تا لرزش دستش کمتر جلوه کنه
ز:میشنوم...
با لبخند کوتاهی جواب داد و قاشق رو وارد دهنش کرد
ل:خب من...من...تو ارتش نیستم...خدمتکار یکی از همون قطار هایی هستم که سوارش شدیم و...زین من فقط یه دروغ گوئم...در هر حال خوشحال شدم از دیدنت
اون خیلی داشت تند پیش میرفت و فکر میکرد قراره این شروع رویایی رو تموم کنه. فقط سعی داشت آتیشی که تو قلبش بود رو خاموش کنه اما غافل ازینکه آشوب بیشتریو تو دل زین ایجاد میکرداز روی صندلی بلند شد
زین هول کرد و صندلیش رو عقب کشید
حالا دقیقا رو به روی هم ایستاده بودن
ز:لیام...
ل:نه! هیچی برای گفتن نمیمونه...خدافظ زین
کیف پولش رو در آورد و از میز فاصله گرفت
وقتش بود زین بگه چی میخواد و عکس العمل نشون بده
پس دوید سمت لیام که داشت سمت صندوق رستوران قدم برمیداشت
پیرهنش رو از پشت کشید و دستاشو پشت گردنش قفل کردل:تو...تو...
بعد از اینکه زین اون رو بوسید با لکنت گفت
دستاش رو کمر زین میلرزیدن و چاره ای جز مشت کردن پیرهن سفید رنگ زین تو دستاش نداشت
ز:فکر کنم همه چیزو فهمیدی...
آروم دستاشو از بدن لیام جدا کرد و چند قدم به عقب برداشت
لیام هنوزم هنگ بود و قلبش تند تر از همیشه خون توی رگ هاشو پمپاژ میکرد
ل:بی..رون منتظرم...باش
نفساش بالا نمیومد و باعث میشد حرفاش تیکه تیکه زده بشن
زین بالا ترین دکمه ی پیرهنش رو باز کرد و با قدم های لرزونش، راهشو کشید سمت پیاده رو*پایان فلش بک*
ز:مواظب خودت باش نیلز...
جلوی در ایستاد یا پسر بور خوشگلو به ماموریت کاریش بفرسته
ن:هستم زینی...
لب هاشون خیلی کوتاه تو هم قفل شدن و بعد قدم های نیلز سمت آسانسور رفتن
زین لبخند بزرگ و صد البته فیکی رو لباش بود درو بست
دوید سمت اتاق و لباس هاش رو از کمد بیرون کشید و پرتشون کرد رو تخت
گوشیش رو از جیبش برداشت و شماره ی لیامو هنوز حفظ بود
پس روی آیکون تلفن گوشیش کلیک کرد و شماره های لیامو پشت سر هم گرفتز:عا...س...لام
لیام خشکش زد و قهوه پرید توی گلوش
چند بار سرفه کرد و لویی از آشپزخونه برگشت پیشش
ل:سلام...زین
اون خیلی وقته زینو خطاب نکرده بود. توی فکرا و رویاهاش بارها صدای بغل کردنیشو تکرار کرده بود.
ز:خب...میتونم بیام پیشت؟نیلز تا یک ماه برنمیگرده و من...من...
نفس های لیام تند تر از همیشه شده بودن. انگار فاصله ی نیویورک تا واشنگتن رو دویده باشه!
ل:آ..آره من خونه ام...هروقت خواستی بیا
ز:پس...میبینمت
ل:منتظرتم...تلفن رو قطع کرد و هنوز گیج به اسکرین خاموش گوشی خیره بود
لو:چیکارت داشت؟؟
یکم از چاییش خورد و وقتی تکیشو داد گفت
ل:میخواد بیاد اینجا...
لویی چایی که تو دهنش بود رو برگدوند تو لیوان و ساق دستشو جلوی لب هاش گرفت
لو:خب پاشو!! کمکت میکنم حاضر شی بعدم تنهاتون میذارم
ل:چیکارم میتونه داشته باشه؟؟انگار انرژیش برای کل زندگی برگشته بود
اون میتونست یه چراغ نورانی و گرم تو زندگی تاریک لیام باشه...میتونست با چند کلمه تیکه های شکسته ی قلب پسرشو بهم بچسبونه و کاری کنه اون نفس کشیدنو به یاد بیاره
اون مفهوم تنهایی و خاموشی رو با رفتن زین فهمیده بود، درک کرد و متوجه شد قرار نیست هیچوقت به عقب برگرده، یا اون خاطراتو فراموش کنن... آدما وقتی میرن حتی سایشون هم نمیمونه...اما خاطرات هک میشن! هک میشن دقیقا همونجایی که ساخته شدن، تو قلب و ذهن کسی که براشون ساخته شده...لیوان هارو از روی میز وسط سالن برداشت و داخل سینک گذاشت
لو:برو لباساتو بپوش...من خونه رو تمیز میکنم
تک ضربه ای به شونه ی لیام زد و بهش گفت
ل:با..باشهه!!
هول کرده بود و بعد از تایید حرف لویی دوید سمت اتاقش
تیشرت سفید رنگ ساده و شلوار ورزشی آدیداس، که کنارش رو خط های سفید رنگ تزئین کرده بود رو روی تخت گذاشت
لباس هاش رو یکی یکی از تنش بیرون کشید و اون هایی که انتخاب کرده بودو جایگزینش کرد
خودش رو توی آینه چک کرد و بدنشو با عطر خوشبو کرد
برق رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد
لو:خب لیام من میرم...مراقب خودت باش...فقط...امیدوارم...خوب باشه
همزمان که بغلش کرد با لحن آروم و لطیف همیشگیش گفت
ل:امیدوارم لو!! ممنون
تشکر کرد و بعد از هم جدا شدن
گوشیش رو تو دستاش میچرخوند و فقط منتظر صدای زنگ یا نوتیفیکیشن بودمیدونم دیر شد و ازتون معذرت میخوام [:
نظر یادتون نره...بهم کمک میکنه بهتر ادامش بدم...
YOU ARE READING
far away (ziam)
Fanfictionذهنم مثل قبرستونيه كه همه اونايى و كه ميخواستم دوست داشته باشم توش دفن شدن. هر چند وقت يه بار يه نبش قبر ميكنم كه يادم نره اشتباهاى زندگيمو سفر میکنم به رویاهایی که داشتن به واقعیت تبدیل میشدن و خاکسر شدن زیر پام. به یاد میارم خاطره هایی رو که رو تک...