part 7

229 33 4
                                    

تو دنیایی که هرکس برای خودش قفس درست کرده و ازش بیرون نمیاد، طمع و خرص برای همه چیز بیشتر میشه، دقیقا همون موقعی که حس میکنی همه چیز داره روی سرت خراب میشه، فقط یک نفر میتونه همه چیزو درست کنه. پازلو کنار هم بچینه و تموم غم هارو با خودش بشوره و ببره...

ساق دست هاشو به بالش تکیه داده بود و کتابشو گذاشته بود جلوی تاج تخت

موهاش ریخته بودن رو صورتش و حال نداشت دستشو بالا بیاره و اونارو از صورتش کنار بزنه
دستاش زیر صورتش بودن و باعث شده بود لباش به سمت بالا جمع شن

منتظر لیام بود تا از خواب شیرین بیدار شه
یکم تکونش داد و سرشو چسبوند به گردنش
ز:نمیخوای بیدار شی لاو؟!
کنار گوشش گفت و با پشت دست گونشو نوازش کرد

لیام آروم چرخید و بعد از صورت زین، بالا تنه ی لختش به چشم میخورد
ز:صبح بخیر
با انرژی گفت و لب هاشو شکار کرد
ل:صبح توام بخیر
لبخند زد و زینو کشید تو بغلش
موهاشو چنگ زد و رو کمر لختش دست کشید

میبینی؟هیچ چی به دیروز ربط نداره. پس فقط بیا بیرون و قفل هات رو از گذشته باز کن. بذار تو رویاهای آینده و خوشیای امروزت غرق شی... به چشما و آهنگ منظپ نفسای کسی که دوسش داری فکر کن، اون موقع میتونی برای هرچی که میخوای تلاش کنی.

لیام نشست لبه ی تخت و لباساشو تنش کرد و از جاش بلند شد
ل:صبحونه چی بخوریم؟
رو به روی زین ایستاد که همون لحظه سرشو از حلقه ی لباسش آورد بیرون
ز:هرچی دوست داری درست کن...
لبخند زد و مژه هاش تو هم دیگه گره خوردن
لیام سر تکون داد و از اتاق خارج شد


پنکیک هارو توی ظرف گذاشت و دقیقا همون طور که زین دوست داشت درستشون کرد
ظرفارو برداشت و برگشت پیش زین، که پشت میز ناهار خوری کنار سالن نشسته بود و کتاب میخوند
لیام کتابو از بالاش گرفت و گذاشتش کنار
زین تازه متوجه شد که ظرف پنکیک جلوشه و لیام رو به روش نشسته
ز:ببخشید
شونه بالا انداخت و به صورت بی نقص لیام نگاه کرد
سرشو برد نزدیک بشقاب و عمیق نفس کشید
ز:دلم برای پنکیکات تنگ شده بود...
ل:منم دلم برای تو تنگ شده بود.
گفت و لقمشو گذاشت تو دهنش. اون حس میکرد خیلی چیزا بینشون عوض شده.

آدما دقیقا زمانی عوض میشن که سعی میکنن خودشونو با زندگی سازگار کنن. زندگی که مثل قطب هم نام توعه و فقط بلده تورو دفع کنه!

دست زینو که روی میز بودو گرفت و آروم نوازش کرد
بعد از اینکه انگشتای لیامو حس کرد، از فکر بیرون اومد و بهش خیره موند
ل:چیزی شده؟
سر زینو بالا آورد و نگاش کرد. شصتش آروم رو گونه های نرم زین رقصیدن و منتظر جواب بود
ز:فقط یکم نگرانم...از نیلز میترسم
با آوردن اسمش لرزه ای به بدنش افتاد و با لبه ی لیوان قهوش بازی میکرد
ل:اون که اینجا نیست...و قرار نیست چیزی بفهمه. پس انقد خودتو اذیت نکن.
با لحن آرومش گفت و دستشو کشید کنار
ز:تمام این حرفارو میدونم لی... اما...نمیدونم ولش کن

آخرین لقمه ی پنکیکش رو خورد و قهوه اش رو یک جا سر کشید
از جاش بلند شد و تا اون سمت میز که لیام نشسته بود قدم برداشت
رو پاهاش نشست و پاهای خودشو به پشت صندلی تکیه داد
سرشو آورد پایین و تو گردنش فرو کرد و چشماشو بست. حس میکرد این تنها چیزیه که میتونه باهاش آرامشو برگردونه.

بعضی وقتا تو فقط به یه بوی خاص نیاز داری. همون عطری که تموم سلول های بدنت باهاش آشنان. اونقدری بهش عادت دارن که باهاش آروم میشی و تا مغژ و استخونت رو تحت تاثیر میذاره
گاهی اوقات حس میکنی تنها راه پیدا کردن خودت همون عطره. انگار زندگیشو باهاش گره زدی...

عمیق تو گردنش نفس کشید و حلقه ی دستاشو دور بدن لیام بیشتر کرد
ز:میتونم قسم بخورم تو بهترینی لیام. حاضرم قسم بخورم که شیش ماهه فقط به همین نیاز داشتم
صداش میلرزید اما کنترلش کرد و نذاشت مانع لذت از نوازش دستای لیام رو بدنش بشه
ل:منم حاضرم قسم بخورم که تو تنها کسی هستی که برام میمونی




روی صندلی چرخ دار مشکی رنگ دفترش لم داده بود و همونطور که قهوه میخورد، به نیویورک نگاه میکرد... شهری که یک لایه ی غبار روش رو پوشونده بود و بجز ساختمونای بلند هیچی دیده نمیشد.
گوشیش رو از روی میز برداشت و با رانندش تماس گرفت

ن:تا وقتی که گفتم زینو تعقیب میکنی.از تموم جاهایی ک میره و قبلا رفته اطلاعات دقیق میخوام
ر:چشم آقا
خودکار رو توی دستاش چرخوند و بدون هیچ حرفی ارتباط رو قطع کرد

زین کیفش رو برداشت و درست رو به روی لیام ایستاد
خودشو پرت کرد تو بغلش و اینبار نتونست جلوی حمله ی اشکاش رو بگیره
چشماشو رو شونش گذاشت و بی صدا اشک ریخت. اون گلوله های مروارید آروم از مژه هاش رو لباس لیام میچکیدن و خیسش میکردن
ل:آروم باش عزیزم... به این فکر کن که دوباره قراره برگردی اینجا... دوباره قراره پیش هم ادامه بدیم و هیچ چی برامون مهم نباشه
کنار گوش پسر مو مشکی گفت و چند نقطه از بدنشو بوسه زد
ز:مواظب خودت باش.

آروم ازش جدا شد و بلافاصله لب هاشو بوسید
چشماشو رو هم فشار داد و این میتونست طولانی ترین بوسه ی عمرشون باشه

ل:منتظرتم لاو...
اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و درو پشت سرش بست
به در تکیه داد و موهاشو با دستاش عقب نگه داشت
حالا به خونه ای خیره بود که دوباره طلوع خورشید واقعیو دیده بود؛ دوباره داشت حس میکرد میشه اینجا زندگی کرد و خاطرات پوچ و تکرارشون فقط رویا نیستن...

نظراتون خیلی کمههه

far away (ziam)Where stories live. Discover now