اون عادتش بود هرشب به اون رستوران مرکز شهر بره. همیشه سر میزی میرفت که با زین شام میخوردن
موسیقی آروم رو جوون بیست ساله ای با حرکت انشگت هاش روی پیانو پلی میکرد و صدای خیلی کم از برخورد کارد ها و چنگالا با ظرف به گوش میرسید
لویی ماشین رو پارک کرد و باهم پیاده شدن. قدم هاشونو آروم سمت در ورودی برداشتن و وارد رستوران شدن
رفتن سر میز همیشگی و نشستن. منو هارو از روش برداشتن و گارسون اومد تا سفارش هاشون رو یادداشت کنهلو:لی..لیام...
همون طور که غذاشون رو میخوردن صداش زد
ل:هوم..؟!
سرشو بالا آورد و جواب داد. رد نگاه لویی رو دنبال کرد و برگشت سمت در ورودی، که پشت بهش بود
جوری دستاش شروع به لرزیدن کردن که برخورد کارد و چنگالش با ظرف توجه کل رستورانو جلب کرد
فقط سعی کرد لقمش رو قورت بده
لو:آروم بااش!
دستای لیامو فشرد و از نفسای تندش نگران بودنیلز دستشو رو گودی کمر زین گذاشت و باهم وارد رستوران شدن
زین سرجاش خشکش زد و آب دهنشو قورت داد
ن:چیشد عزیزم؟
بخاطر ایستادن زین پرسید و به نیم رخش خیره موند
زین دست نیلز رو از کمرش پس زد و رفت سمت لویی و لیام
لیام فقط خشکش زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
از صندلیش بلند شد و سمت زین قدم برداشت تا بالاخره وسط رستوران رو به روی هم ایستادن
زین یه قدم عقب تر رفت و دستشو برد جلو
ز:س...س...لام
حس میکرد نمیتونه زبونشو بچرخونه و صحبت کنه
ل:سلام زین...
دستشو برد جلو و محکم فشرد. نگاهشون تو چشمای هم قفل شده بود و لیام فقط یه بغل نیاز داشت
ن:وات د فاک زی؟؟
لو:شات د فاک آپ بهتره گورتو گم کنی مرتیکه زردک!!
رو به نیلز داد زد و دوباره با لبخند کجش برگشت سمت زین و لیام
ز:می..میشه...؟
دست زینو سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد. و چی از این قشنگ تر که زین جوابش رو با بیشتر فشار دادن لیام تو بغلش بده..؟*فلش بک*
وقتی زین وارد کوپه شد با لبخند بزرگی که رو صورتش نقش بسته بود بلند شد
لباساش رو صاف کرد و برگشت سمت زین
ز:عاااو! هی پرتی بوی
لبخند بزرگی درست مثل لیام رو لبای خوش فرمش نشستن و بیشتر نزدیکش شد
ل:خب...اومدم پولتو بهت پس بدم...
حالا وقت عملی کردن نقشه های زین بود. پس پولارو تو دست لیام گذاشت و مشتش کرد
ز:چطوره به جاش شام دعوتم کنی بیرون؟هوم؟
دو قدم نزدیک تر شد و بیشتر وزنشو رو یه پاش نگه داشت
لیام فقط هول کرد و نفساش تند تر شدن
ل:با...باشه...هرجور دوست داری
اون از نوازش دست زین رو انگشتاش لذت میبرد. دوست داشت لباس زینو از تنش بکَنه و عطرشو نفس بکشه(درتی مایندز😂)
ز:مثل اینکه داره راه میفته...قراره اینجا بمونی؟
ل:نه نه...باید برم.
ز:پس صبر کن
از داخل کیفش کاغذ و خودکازش رو در آورد و سریع شمارش رو نوشت
کاغذ رو از دفترچه یادداشتش جدا کرد و به لیام داد
ز:من پس فردا برمیگردم نیویورک. هروقت تونستی باهام تماس بگیر*فلش بک*
ن:فکر نکن چیزای خوبی در انتظارته
بازوی زینو گرفت و اونو از بغل لیام کشید بیرون، و همزمان در گوشش گفت
با رفتن زین انگار جون و توانشو از بدنش کشیدن بیرون. حس کرد دنبال زین کشیده شد و تا مرز زمین خوردن رفت
ل:هی!!!
ز:لطفا...با..بای لی.
دستشو تکون داد و مسافت کمی رو دوید تا به نیلز برسه...اون اصلا عاشق نیلزه یا کمترین احساسو بهش داره؟یا انقدر پَست شده که از آدما بخاطر رسیدن به هدفاش استفاده میکنه؟
اشک هاشو پاک کرد و رفت سمت در عقب ماشین
ن:این چه غلطی بود که کردی؟؟
یقه ی زین رو از پشت کشید و دقیقا رو به روی خودش نگه داشت
زین فقط با چشمای برق زده نگاش میکرد و کل بدتش از ترس میترسید. و اون حس دلتنگی فاکی هم قاطیش شده بود و میخواست برگرده سمت لیام.
ن:حرف بزن!!
نزدیکش شد و سرش داد کشید
ز:ولم کن!! خودتم میدونی منو بخاطر چی میخوای و منم مجبور تنهاییامو باهات پر کنم...حق نداری سرم داد بزنی!!
با دست هاش محکم به قفسه سینه نیلز ضربه زد و هلش داد عقب
صورت زینو از گونه هاش، با یک دست آورد بالا و حالا بدناشون مماس هم دیگه بود
ن:کسی که حق نداره حرف بزنه تویی...اگه میخوای منم از دست بدی...
ز:باشه نیلز دست از سرم بردار!
صورتشو کشید کنار و اخم هاش هر لحظه بیشتر تو هم گره میخوردنلو:لیام لطفا!! فقط بینشون رو خراب تر میکنی...
لیام جلوی در قفل شد و برگشت سمت لویی
ل:اونا بینشون خراب هست لو...زین منو داره خراب میکنه...اصلا براتون مهمه کسی به اسم لیام پین زندگی میکنه؟؟
زین پشتش به نیلز بود و میخواست سوار ماشین شه..با شنیدن دادی که لیام زد برگشت سمتش
ز:آره خیلی مهم تر ازون چیزی که فکرشو کنی!! کسی که قلبش شکسته و هنوز داره ادامه میده...پس کی آخرش میرسه؟ امیدوارم حداقل اون دنیایی وجود داشته باشه و بتونم اونجا داشته باشمت
داد میزد و صداش با بغض و اشک ریختن قاطی شده بود
ن:دهنتو ببند و سوار شو
زینو با ی حرکت هل داد داخل ماشین و درو روش بست
لیام تا وقتی ماشینشون حرکت نکرده بود به خودشون نیومد
از جوب پرید اون طرف و تا وسطای خیابون دنبالشون دوید
لو:بهتره بریم...خواهش میکنم لی
حس میکرد قلبش هیچ توانایی برای پمپاژ خونش نداره. مغزش فرمان دهی رو کنار گذاشته بود و چزخ دنده هاش از حدکت ایستاده بودن
YOU ARE READING
far away (ziam)
Fanfictionذهنم مثل قبرستونيه كه همه اونايى و كه ميخواستم دوست داشته باشم توش دفن شدن. هر چند وقت يه بار يه نبش قبر ميكنم كه يادم نره اشتباهاى زندگيمو سفر میکنم به رویاهایی که داشتن به واقعیت تبدیل میشدن و خاکسر شدن زیر پام. به یاد میارم خاطره هایی رو که رو تک...