ترسناک ترین عکس ها اونایین که یهو پیداشون میشه. مثل عکسایی که من دیشب توی گالریم پیدا کردم اونم تو پوشه camera. اولش خیلی به مغزم فشار اوردم ولی یادم نمیومد من اونا رو گرفته باشم. عکسها پشت سر هم تو تاریکی گرفته شده بودن، انگار کسی انگشتشو روی دوربین گذاشته باشه و تا یک دقیقه بر نداشته باشه. معلوم نبود کی اونها رو گرفته. توجهم بهشون جلب شد. یکی یکی عکس ها رو زدم جلو. تاریک بود ولی کم کم سایه هایی دیده میشد. میتونستم یخچال و آشپزخونه ی خونه ی پدریمو تشخیص بدم. از یه جایی به بعد یه سر کوچولو آروم آروم وارد عکس میشد که یه سایه مخوف پشت سرش بود و تو هر عکس اون سایه بیشتر به سر کوچولو نزدیک می شد. حاضرم قسم بخورم که اون سر کوچولوی توی عکس، خواهرزاده ی بیچارمه. اون سه شب پیش مرد. درست به تاریخ عکس های گرفته شده. اونو با دست و پا و گردن شکسته کف خونه پدریم پیدا کردن. پنج سالش بود. هیچ کس هرگز نفهمید واقعا چه اتفاقی براش افتاده. اونا گفتن نیمه شب به پشت از پله ها افتاده و درجا تموم کرده. اما هیچ توضیحی برای چشمای وحشت زده ی باز، صورت کبود، موهای زیر ناخن هاش و زانویی که به جلو خم شده و شکسته شده وجود نداشت.

YOU ARE READING
داستان های ترسناک کوتاه
Horrorاگه معتاد آدرنالین هستین یا از ترشحش لذت میبرین.. اینجا میتونین محرکش رو پیدا کنید :) داستان های ترسناک کوتاه من ترجمه نیستن و نوشته ی خودمن. اگر داستانی ترجمه باشه حتما زیرشون قید میشه.