دارم یه داستان میخونم در مورد وقت.
تعبیرش برای شروع زمان خیلی قشنگه.
میگه زمان وقتی به وجود اومد که مردی فهمید هر روز لحظه ای وجود داره که سایه چوب فرو رفته توی زمین و سنگی که کنارش قرار داره موازی و برابر میشه پس مرد اسم اون لحظه رو آلی(اسم کسی که دوستش داره) میذاره و هر روز در اون لحظه به معشوقش فکر میکنه.
و اینجوری اندازه گیری زمان شکل میگیره.
YOU ARE READING
جهان آشفته زویا
Non-Fictionگاهی حس میکنم توی جمجمه ام خالیه. بس که افکاربار بار ها توی سرم میپیچن و عذابم میدن.