Liam pov:
یه هفته از اون ماجرای یکشنبه ی من و زین گذشته و همه چیز تقریبا به دست فراموشی سپرده شد... البته که قسمت بیشتریش با عمل صبح روز بعد زین که بیدار کردن من با پریدن روی تخت و شوت شدن من به زمین بود، انجام شد و یجوری من رو شرمنده ی رفتار احمقانه ام کرد اما خب... لازم بود که خط قرمز هامو یجوری گوشزد کنم!به زینی که با تمام حرص دکمه های دسته پلی استیشن وصل به تی وی رو فشار میداد نگاهی کردم و به حرص خوردنش خندیدم! جوری که لب هاش رو جمع می کرد و به بینی اش چین مینداخت و بعد از چند ثانیه ناسزایی رو داد می کشید یا زمان هایی که با خنده سرش رو به عقب می انداخت و زبونش رو به پشت دندون هاش هل میداد برام جالب بود... حتی خیلی از ما انسان ها به خوبی اون نمی تونستیم احساساتمون رو برسونیم ولی اون با توانایی بالایی اش برای من قابل تحسین بود اما به نظرم نیازی نبود خودش هم اینو بشنوه...
مسیر نگاهم رو به ساعت روی دیوار تغییر دادم و مطمئن شدم که تا اومدن سگفیا زمان کافی برای آشپزی دارم. وسایل لازم رو برای اسپاگتی و استیک آماده کردم و مشغول کار شدم که شدم که صدای بلند زین بخاطر فاصله، شنیده شد:
- لیام؟
ماهیتابه ی روی گاز رو هم زدم و زیرش رو جلوگیری از سوختنش هم زدم و همزمان جوابشو دادم:
- بله؟
- اسپاگتی با سس سبزیجات؟ واقعا؟
همین که خواستم با تعجب مشکل کار رو بدونم، صدای زد و خرد بازی متوقف شد و در ادامه زین چهارزانو روی کانتر ظاهر شد، با انگشت اشاره ام، گوشت های توی بشقاب روی میز رو لمس کردم تا باز شدن یخش مطمعن شم:
- میشه بپرسم چه مشکلی داره؟
صورتش رو با انزجار جمع کرد و بینیش رو با انگشت شصت و اشاره اش گرفت :
- مشکلش اینه که من حالم ازش بهم میخوره!
به حالت صورتش که بطرز جالبی مچاله شده بود با ابرو اشاره ای کردم و زیر سس رو خاموش کردم:
- حالا یطوری رفتار نکن که قراره بوش رو حس کنی یا بخوریش! ایناها برای تو نیست...
برای یک ثانیه انگار که جا خورده باشه، چشم هاش گشاد شد ولی بسرعت شونه ای بالا انداخت و با رها کردن بینیش، از روی کانتر پایین پرید :
- بله! میدونم که متعلق به همون مهمون گرامیته که قراره من از خجالتش در بیام!
و با پوزخند واضحی از دیوار آشپزخانه رد شد!
- تو حق نداری هیچ چیز رو بهم بریزی!
با این که شک داشتم که شنیده باشه اما داد زدم تا باهاش اتمام حجت کرده باشم! از اون عوضی هر چیزی بر می اومد!
***
روی مبل کناری سوفیا جا گرفته بودم و سعی می کردم از پشت هیکل در حال کرم ریزی زین، چیزی از برنامه ی در حال پخش از تی وی رو بفهمم اما اون عوضی با تمام قدرت در تلاش برای جلب توجه من بود!
YOU ARE READING
RoomMates ( Ziam Short Story)
Short Storyتا حالا شده روی خونه ای که می خرید، اشانتیون بگیرید؟! این اتفاق برای من زمانی رخ داد که بعد از خریدن خونه ام فهمیدم با مزخرف ترین روح دنیا توی این چاردیواری گیر افتادم و این داستان ماجرای ما دو نفر با عنوان "همخونه" توی این خراب شده است!