TWO

385 89 9
                                    

Liam Pov:

هنوز کورسویی از امید که این ماجرا یه شوخی مزخرف باشه ، گوشه ی افکارم وجود داشت ! اگه این آقا خودش رو روح میدونه، چرا هیچ غیر طبیعی ای درموردش وجود نداره ؟! با مرور تک تک داستان های اجنه و ارواحی که تا حالا خونده بودم ، بیشتر بهش شک می کردم ! چهره ظاهری اش و رنگ پوستش تفاوتی با ادمای عادی نداشت ، حتی پوشش هم غیرعادی نبود، زیر کت چرمش ، یه تی شرت طرح دار با یه جین تقریبا گشاد به چشم میخورد که جفتش به خاطر نو بودن مشکی خیلی تیره دیده می شدند! آقا با خیال راحت روی کاناپه ی خونه ی من (!) لم داده و هر از چند دقیقه چینش کوسن ها رو عوض میکنه ! اصلا مگه ممکنه که یه روح بتونه به چیزی دست بزنه ؟! وقتی میگم این یجای کارش می لنگه ، یعنی این!

با این فکر که دستم انداخته ، خونم به جوش اومد و در حرکتی سریع ، از جا بلند شدم و بازوش رو از روی کت چنگ زدم و با خودم کشیدمش سمت در خروجی. به خاطر جثه ی کوچکتری که نسبت بهم داشت و همینطور حرکت غافلگیرانه ی من ، جا خورد و سکندری خورد:

- وحشی شدی چرا یهویی؟!

با حرص دندونامو روی هم کشیدم و بدون برگشتن به سمتش ، دستگیره در رو چرخوندم وارد بهارخواب کوچیک جلوی خونه شدم :

- بهتره این مزخرفاتت رو بری تحویل یکی دیگه بدی آقای روح ! من برای این بچه بازیا و شوخیا وقت ندارم !

و با فشار بیشتری دستشو کشیدم که خنده اش رو بلند کردم، از محوطه ی باز جلوی خونه رد شدیم و در یک متر آخر سنگفرش ورودی ، به سمت خیابون که خالی از هر موجود زنده ای بود ، هلش دادم که خیلی افاقه نکرد و در آخرین قسمت سنگفرش ایستاد . اما مطمئن بودم با اون شدتی که به سمت پیاده رو  هلش دادم ، اگه کف خیابون پخش نمی شد ، کمتر هم نباید می شد ! آقا که از خنده در حال روده بر شدن بود از بین قهقهه های بریده بریده اش ، کلمات به سختی ادا کرد :

- لعنتی ... تو از همشون... بهتری ...!

و از شدت خنده روی زمین نشست و دودستی دلشو چسبید ! کاش قدرت اینو داشتم که همین جا زبونشو از ببرم که اینقدر بهم نخنده ! با حرصی که بخاطر خنده های با معنی یا بی معنی اش دوبرابر شده بوده ، دورش زدم و جلوش روی دو زانو نشستم :

- امیدوارم جلوی پلیس ها هم اینطور نیشت باز باشه !

انگار که خنده دار ترین جوک دنیا رو براش تعریف کرده باشم ، خنده هاش شدت گرفتن و بی صدا شدن ... طوری که روی چمن ها پخش شد و با چسبیدن دلش ، غلت خورد ! سعی کردم با کشیدن بازوش از جا بلندش کنم که سوار ماشین کنمش اما از شدت خنده و پیچ و تاب خوردن حتی قدرت ایستادن روی پاهاشو نداشت ! بیخیال بلند کردنش شدم و با گرفتن قوزک پاش ، به سمت پیاده رو کشیدمش .

اما با گیر کردنش به چیز محکمی از جابجا شدنش جلوگیری می کرد! من با اخرین زوری که از خودم سراغ داشتم ، به سمت پیاده رو می کشیدمش ولی اون با خنده هایی که حالا به جیغ زدن تبدیل شده بود ، دست ها و پای آزادش رو تکون میداد انگار که این یه بازی سرگرم کننده باشه ! از این که نمیتونستم نه خنده های اعصاب خراشش رو تموم کنم نه این که از محوطه خونه خارجش کنم ، در مرز انفجار به سر می بردم اما چه نتیجه ای داشت اگه حتی داد و هوار هم می کردم ؟! خودم رو بیش از این جلوی این دلقک خان با این فک پاره شده از خنده اش ضایع می کردم ... من گیر یه روح زیادی سرخوش افتاده بودم!

RoomMates ( Ziam Short Story)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora