Zayn pov:
زیر لب لعنتی به خرمگس معرکه فرستادم و در چشم به هم زدنی در مکان مورد علاقه ام یعنی پشت بوم ظاهر شدم! شاید اگه چند ثانیه بیشتر فرصت داشتم میتونستم یه حس انسانی ام رو تجربه کنم! چشیدن طعم لب های درشت لیام بی شک می تونست بهترین تجربه ی این سی سال من از انسانیت از دست رفته ام باشه!
در هر حال من نا امید نیستم، حتی اگه این بار هم موفق نشدم اما بی شک دفعه ی بعدی وجود داره! اما از چیزی که مطمعن شدم اینه که این سکوت لیام میتونه نشونه ی خوبی برای ادامه باشه، چون این مدت با واکنش های سریعش نسبت به کارهای روی اعصابش راه میرن، آشنا شدم!
***
Liam pov:
وزن زین بلافاصله از روی بدنم برداشته داشت و من در حالتی گیج از تمام اتفاقات در حال رخ دادن، به سمت سوفیا چرخیدم :- لیام؟
- بله؟
- داری چیکار میکنی؟
به خودم که دست هام بالاتر از سرم جا گرفته بود، نگاهی انداختم و با کمی دستپاچگی از جا بلند شدم:
- هیچی...! کمی کمرم گرفته بود خواستم دراز بکشم.
به بهترین بهانه ای که در آن لحظه توانستم جور کنم، نیشخندی پنهانی زدم که انگشت اشاره ی سوفیا به سمتم اشاره رفت :
- روی زمین که بدتر میشه!
- اینم حرفیه...
از جا بلند شدم و کنسول رو خاموش کردم که دوباره صدای سوفیا از پشت سرم شنیده شد :
داشتی با کسی صحبت می کردی؟
مطمعن بودم که صدای من و زین اونقدر زیاد نبود که بخواد مکالمات رو با جزییات شنیده باشه. از سرشانه، لبخندی گول زننده به دختر جا گرفته روی کاناپه تحویل دادم :
- صدام بیدارت کرد؟ عذر میخوام، از طریق بازی داشتم با دوستام صحبت می کردم!
و هدفون جا گرفته پایین میز تلویزیون که هرگز استفاده نشده بود را به نشانه ی اثبات بالا آوردم.
مغزم با پوزخندی به پهنای صورت به دروغ های ریز و درشتی که تحویل می دادم، کلمه ی دوست دختر رو فریاد می کشید که زمزمه ی سوفیا از فکر بیرونم کشید :- نه، از پلیس باهام تماس گرفتن، باید برم!
با احساس رضایت از فرار از برخورد با زین طی چند ساعت آینده، پا به سمت اتاق تند کردم:
- آماده شو، میبرمت!
***
Zayn pov:چشمان سوفیا با بدبینی تمام روی تک تک مبل های نشیمن می چرخید انگار که روح خبیث خانه روی یکی از آنها پا رو پا انداخته باشد! که صد البته هم اشتباه می کرد، من با خیالی راحت از روی اپن آشپزخانه با نیشخندی باز چهره ی ترسیده اش را نظاره می کردم که بالاخره این برخورد هیستریک لیام رو به حرف آورد :
YOU ARE READING
RoomMates ( Ziam Short Story)
Short Storyتا حالا شده روی خونه ای که می خرید، اشانتیون بگیرید؟! این اتفاق برای من زمانی رخ داد که بعد از خریدن خونه ام فهمیدم با مزخرف ترین روح دنیا توی این چاردیواری گیر افتادم و این داستان ماجرای ما دو نفر با عنوان "همخونه" توی این خراب شده است!