1 # 10 P.M

635 75 36
                                    

پس ناراحتیت سره من بوده ؟
که اصلن نگران ثروت از دست رفتتون نبودی ؟
جیسونگ جوری میخندید که انگار همین‌ الان یه جوکه خنده دار خونده !
سریع خودشو جمع کردو دوباره جدی شد...
میدونم دروغ میگی ، کی بهتر از پسره اوه سهون واسه سو استفاده کردند ؟ کی عوضی تر از تو که بخواد انتقام خانوادشو یجوری از ما بگیره ؟ نیشخندی زدو سرشو پایین انداخت و دوباره نگاهی به چنلو انداخت ، درکت میکنم چنلو ، هیچ دختری طرف تو نمیاد ، و نه تنها دخترا ، بلکه هیچ دوستیم تو مدرسه نداری ، واقعا ناراحت کنندس نه ؟ خیلی ناراحت کنندس که دیگه اون پسره خرپوله سیزده ساله نیستی که هرچیزی که میخوادو بدست میاره... صداش رو بالا برد و اون لبخند آزار دهندش از روی لباش محو شد ، توی یک لحظه به یه دِویل (شیطان) واقعی تبدیل شد !
شروع به داد زدن کرد...
ولی من هنوز همون جیسونگم ، من همون جیسونگی ام که هرکاری که دلش میخواد میتونه بکنه و هیچ آشغالی هم نمیتونه جلوشو بگیره ، تو دیگه هیچی نیستی ولی من هنوز همون جیسونگه قبلی ام ، فهمیدی چنلو ؟ داد بلند تری کشید و دوباره پرسید فهمیدی ؟...

صورت پسره کوچیک تر از اشک خیس شده بود و گر گرفته بود ، تقریبا لبش رو کبود کرده بود ، همیشه سعی میکرد با گاز گرفتن لبش آرامش خودشو حفظ کنه ولی بازم فقط به خودش آسیب رسونده بود ... !
فقط با شوک به جیسونگ خیره شده بود و مدام صداش توی سرش میپیچید ،مدام صدای تو هیچی نیستی گفتنش توی سرش میپیچید و اکو میشد.... نمیتونست هیچ حرفی بزنه ، حس میکرد داره از سرما یخ میزنه و لرزیدن دستاشو حس میکرد ، چنلو توی همین‌ وضعیت بود که جیسونگ بدون اینکه حتی بهش نگاهی بکنه ، رفت...
ساعت ده و نیم شب بود و پشت ساختمون مدرسه بودن ، چنلو فکرشم نمیکرد جیسونگ برای این به اونجا دعوتش کرده باشه ، فکر میکرد جیسونگ بالاخره میخواد یه واکنش خوب به اعتراف و احساسات چنلو نشون بده...
چنلو‌ با خوشحالی به دیدن جیسونگ رفته بود ، هر لحظه به خودش لعنت میفرستاد ، بخاطر حرفایی که دیشب به جیسونگ زده بود ، بخاطر اینکه هیچ جوابی به توهیناش نداده بود ، احساس میکرد یه موجوده احمقه که همه ازش متنفرن ، احساس بی ارزش بودن کله وجودشو پر کرده بود و داشت خفش میکرد...
توی همین افکار بود که با پاهای بی جون و لرزونش ، توی سرمای زمستون ، به خونه برگشت...

-شب قبل از این اتفاق ، ساعت 1:20 A.M-

C-LeLe🌊 (1:20 A.M )
جیسونگ ؟ بیداری ؟
Jis-G ( 1:21 A.M )
سلام ، آره بیدارم
C-LeLe🌊 (1:21 A.M )
خوبه ، میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم‌؟
Jis-G ( 1:21 A.M )
اوکی میتونی ، ولی اگه میخای راجب تحقیق استاد سئو حرف بزنی باید بگم که نه نمیشه .
C-LeLe🌊 (1:22 A.M )
نه جیسونگ هیونگ ، میخام یه چیزی بگم که خیلی وقته میخواستم بهت بگم اما همیشه حس میکردم اگه بفهمی ازم عصبانی میشی...
مخصوصا این دوسال آخری که اوضاع اصلا خوب نبود.
Jis-G ( 1:22 A.M )
باشه بگو
Jis-G ( 1:27 A.M )
داری تومار مینویسی ؟
C-LeLe🌊 (1:38 A.M )
جیسونگ هیونگ ، من از اولش عاشقت بودم ، نه فقط به عنوان دوستم ، نه فقط به عنوان برادرم ، از همون اولش برام با بقیه فرق میکردی ، از همون وقتی که فقط ده سالمون بود و همه جا باهم بودیم ، ازون وقتی که هروقت با پدرت میرفتی مسافرت کلی گریه میکردم و بهت میگفتم نباید بری چون دلم برات تنگ میشه ، و تو لبخند میزدی و میگفتی زود برمیگردی...بعضی از زود برگشتنات یه تابستون کامل طول میکشید ولی من همیشه منتظرت میموندم ، از همون روزی که با مارک هیونگ توی پارک آبی بودیم و انقدر باهم به زمین خوردنه جنویی خندیدیم تا تو یهو تعادلتو از دست دادی و پرت شدی توی آب ، من از همون اولش عاشقت بودم ، عاشق احمق بودن و خنده های شَرورانت بودم...
اما جیسونگا نمیدونم یدفعه چیشد ، وقتی که چهارده سالمون بودو خوب یادت میاد نه ؟
کلی برنامه با مارک و جنو و رونجوینی و جمین هیونگ ریخته بودیم تا تابستونو خوش بگذرونیم اما یدفعه همه چی خراب شد ! تو رفتی و جواب پیامام رو هم نمیدادی ، یدفعه رفتار همه عجیب شد...
اون تابستون که تموم شد تو دوباره به مدرسمون برگشتی اما دیگه اون جیسونگ قبلی نبودی‌‌...ازون روز به بعد بود که دیگه همه چی عوض شد و تنها خوشی من خاطراتی بود که باهاتون داشتم...
توی اون تابستون پدرم همه چیزشو از دست داد ولی دلیل شکستن من این نبود ، جیسونگا دلیل داغون شدن من رفتن تو بود ، هر روز تورو تو مدرسه میدیدم اما دیگه مال من نبودی ، حتی بهم نگاهم نمیکردی...
نمیدونم شاید باید خیلی وقت پیش این اعترافو میکردم
شایدم اصلا نباید حرفی میزدم...
Seen by Jis-G at ( 1:39 A.M )

چنلو حس میکرد که مغزش یخ زده و دستاش میلرزید ، خیلی وقت بود که این حرفارو تو دلش نگه داشته بود ، حتی نمیتونست درست نفس بکشه ، اون فکرشم نمیکرد یه اعتراف به جیسونگ انقدر سخت باشه...
دوباره به صفحه گوشیش نگاهی کرد ولی خبری از جواب جیسونگ نبود .
انقدر خسته بود که حتی اگه میخواست هم نمیتونست بیدار بمونه ، صفحه گوشیشو خاموش کرد و خوابید...
صبح از خواب بیدار شد و به مدرسش رفت ،

یه روز عادیه دیگه توی اون مدرسه پرجمعیت ، اونروز فقط تو یکی از کلاسا با جیسونگ همکلاسی بود و طبق معمول جیسونگ جوری تظاهر میکرد که انگار اصلا وجود چنلو رو حس نمیکنه ، اما چنلو متوجه نگاهای یواشکی جیسونگ میشد‌...
بالاخره یه روز کسل کننده دیگه هم تموم شد و چنلو توی راه برگشتن به خونه بود...
صدای مسیج گوشیشو شنید و سریع از جیبش درش آورد‌
Jis-G ( 2:45 p.m )
چنلو ، ساعت ده شب پشت مدرسه بین درختا میبینمت
همون جای قبلی .
C-Lele🌊 ( 2:46 p.m )
اوکی جیسونگ ، شب میبینمت

-پایان فلش‌ بک-

➖➖➖➖➖➖➖➖

سلام گایز ، نسیمم ، ( یا همون نَس ، یا ادمینِ انسیتی فان 😂 ) این اولین باری بود که دست به قلم میشدم و امیدوارم از اولین کارم خوشتون بیاد ": واقعا خیلی خوشحال میشم اگه نظراتتونو بگید...
و اگه سوالی براتون پیش اومد ازم بپرسین ": 💜
میدونم این پارت کوتاه بود ولی لازم بود که در همین حد باشه ، پارت بعدی فردا آپ میشه وخیلی جالبه و پیشنهاد میکنم از دستش ندید... (;
دوستون دارم ": 💗
-NAC

💸 SUFFER // ChensungWhere stories live. Discover now