بالاخره به خونه رسید و آروم درو باز کرد ، به محض اینکه وارد شد هوفی کشید و خیالش ازینکه مامان باباش خونه نیستن راحت شد ، قطعا اونشب حوصله خودشو هم نداشت چه برسه به سوالای مامان باباش...
در اتاقش که توی طبقه بالا بود رو باز کرد و به سمت تختش رفت ، روی تختش نشست و سعی کرد چنتا نفس عمیق بکشه تا خودشو آروم کنه ، صفحه گوشیشو روشن کرد تا خودشو با گوشی سرگرم کنه و به اتفاقی که افتاده فکر نکنه...
اما اصلا همچین چیزی ممکن بود ؟!
چنلو اون لحظه با تمام وجودش شکستن قلبش و خورد شدنه غرورشو حس کرد ، اون فقط یه پسره ۱۶ ساله بود ،
همون پسری که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و تا قبل از اون اتفاق هرچیزی که میخواست براش فراهم بود و توجه همرو جلب خودش میکرد ، همون پسری که همه همکلاسیاش سره اینکه چقدر ریزه میزس و صداش شبیهه دختراس مسخرش میکردن ،
چنلو چقدر طاقت سختی کشیدن و بی توجهی رو داشت ؟
چقدر توی تنهاییاش به خودش دلداری میداد و میگفت مهم نیست ؟
هر وقت که به خودش دلداری میداد و میگفت درست میشه ، دقیقا فرداش همه چی بدتر میشد...
توی همین افکار بود که متوجه شد صفحه گوشیش خاموش شده و دوباره روشنش کرد ، صفحه اینستاشو باز کرد تا پستای جدیدو چک کنه ، اولین پستی که دید پست جیسونگ بود که نیم ساعت پیش یعنی دقیقا بعد از دعواش با چنلو پستش کرده بود...امشب خیلی شب خوبی بود !
چنلو دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره ، گوشی رو پرت کرد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ، اشکاش همه صورتشو خیس کرده بودن و موهای بلونده لَختش روی پیشونیش ریخته بودن و از اشکاش خیس شده بودن ،
ضعف رو توی تمام بدنش حس میکرد و حتی توان گریه کردن هم نداشت ، دستاش رو دور شکم و کمرش حلقه کرده بود تا بتونه خودشو نگه داره ولی بدن ظریف و لاغرش دیگه تحمل زجه زدناشو نداشت...
اون چند وقته چنلو انقدر با خودش درگیر بود و افسردگی بهش غلبه کرده بود که حتی غذا هم نمیخورد و روز به روز لاغر تر میشد ، اما هیچکس توجهی به از بین رفتن اون بچه نداشت...
از حال رفت و روی تخت افتاد و دیگه نتونست چشماشو باز نگه داره...
صبح ساعت هفت و نیم با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد و احساس یخ زدگی میکرد ، همون لحظه متوجه شد که بدون پتو خوابیده و قطعا سرما خورده ،
از روی تختش بلند شدو به سمت روشویی رفت ، به صورتش نگاهی انداخت و متوجه چشمای قرمزش شد...
بالاخره بعد از آماده شدن به سمت طبقه پایین رفت ، مادرش با ذوق از توی آشپزخونه به سمتش برگشت و گفت :
چنلوییییییییی ، بیدار شدی ؟ برات صبحونه مورد علاقتو درست کردم !
چنلو با پوکر فیسیه تمام به مادرش نگاه کرد و گفت :
نه هنوز خوابم 😐
لبخند روی لبای مامان بیچارش خشک شد و حسابی تعجب کرد ! همون لحظه ییشینگ از اتاق بیرون اومد ، فاز اونروز مامان باباش از زمین تا آسمون با فاز چنلو فرق داشت ،
لی به سمت چنلو اومد و و با دوتا دستش لپای چنلو رو میکشید ، دلفین کوچولوی ددیییییی ، دلم واست تنگ شده !
و محکم لپشو بوسید . چنلو به وضوح میتونست ببینه که مردمک چشم باباش به شکل قلب درومده ، واقعا این حجم از خوشحالی رو درک نمیکرد !
چنلو سرشو برگردوند و گفت : یاااااااااا بابا همین دیروز منو دیدی ، لپمو کبود کردی ! تیانگ از توی آشپزخونه با ذوق بهشون خیره شده بود ، دستاشو بهم گره زدو به سمت صورتش آورد ، لبخندی زد و گفت : غرغروی کیوتِ مننننننن
چنلو میخاست از حرص سرشو به دیوار بکوبونه...
تا یک دقیقه پیش دلفین کوچولوی ددی بودم حالا عم شدم غرغروی کیوت ؟!
لی خندید و چنلو رو کشون کشون به سمت آشپزخونه برد ،
تیانگ : خب ، حالا غذاتو بخور ، چنلو دست به سینه روی صندلی نشسته بود و لباشو جمع کرده بود ، اونروز کلا رو دنده چپ از خواب بیدار شده بود ، هرجوری بود دو لقمه از غذاشو خورد و با مامان باباش خدافظی کرد و رفت ، و اونا همچنان درحال قربون صدقه رفتن واسه پسر کیوتشون بودن...
به سمت مدسه حرکت کرد و هوفی کشید....
اینجور توجهات چنلو رو ناراحت تر هم میکرد...
وقتی میدونست که وقتی تنهاست قرار نیست کسی کنارش باشه !وارد کلاس شد و با بی حوصلگی دفترشو باز کرد و شروع کرد به کشیدن شکلای بی معنی تا خودشو مشغول کنه و به دور و برش و "جیسونگ" توجه نکنه...
توی همون وضعیت بود که جانگکوک از کنارش رد شد و محکم دستشو به شونه چنلو کوبوند و گفت : دلفینه بازنده ! و هم اکیپیاش که یکیشون هم جیسونگ بود، شروع کردن به خندیدن و توجهِ کله بچه هارو به سمت چنلو جلب کردن...
چنلو هیچوقت معنیه این کارای کوکی رو نمی فهمید ، توی ذهنش علامت سوال به وجود اومده بود که چه عقده ای توی دل اون پسر مونده که هرچقدرم از بقیه انتقام بگیره ، بازم خالی بشو نیست !
بالاخره کلاس شروع شد و چنلو ازین خوشحال شد که دیگه مجبور نبود صدای نَکَره همکلاسیاشو بشنوه و به تیکه هایی که بهش مینداختن توجه کنه...
تحمل کردن صدای تهایل خیلی خوشایند تر از تحمل کردن صدای اونا بود.وقتِ پرسش کلاسی رسیدو تهایل جیسونگو به عنوان اولین نفر انتخاب کرد تا به درس جواب بده...
اولین سوال رو پرسید و منتظر موند تا جیسونگ جوابی بده ولی هیچ صدایی ازش درنیومد...
تهایل از درس نخوندنا و خرابکاریای جیسونگ سره کلاس خسته شده بود و دفعه قبل بهش گفته بود که این باره آخریه که ازش میگذره و دفعه بعد قطعا دستور اخراجه موقتشو به مدیر میده و قطعا مدیر هم از خداش بود که شره یکی از خرابکارای مدرسش رو کم کنه !
تهایل به جیسونگ نگاهی انداخت و دلیل درس نخوندنشو پرسید...
جیسونگ به منو من افتاده بود و میدونست که ایندفعه دیگه کارش ساختس ،
توی همون لحظات نفس گیر چنلو دستشو بالا برد و سکوت کلاسو شکست ،
آقای مون اجازه هست ؟
تهایل که گیج شده بود به سمت چنلو برگشت و بهش اجازه حرف زدن داد ،
چنلو بلند شد و با غرور شروع کرد به حرف زدن ، همه بچه ها ساکت مونده بودن و میخواستن حرف چنلو رو بشنون ، آقای مون ، قبلا گفته بودین که دانش آموزایی که سطحشون بالاتر از بقیس به دانش آموزایی که سطح درسی پایینی دارن کمک کنن...
زیر چشم نگاه شیطانی به جیسونگ که از یک طرف گیج شده بود و از طرفی داشت از عصبانیت منفجر میشد انداخت و ادامه داد...
من همیشه به جیسونگ کمک میکنم و دیروز هم باهم به کتابخونه رفته بودیم تا درس بخونیم...
بعد ازینکه تمرینمون تموم شد از جیسونگ خاستم کتابشو بهم بده تا نکته هایی رو که جلسه قبل گفته بودین رو از روش بنویسم ، چون جلسه قبل خودتون گفته بودین که برم پیش مشاور درسیم توی مدرسه و اون جلسه رو غایب شدم ! وقت تمرینمون هم اونقدر زیاد نبود که بتونم همونجا همشو بنویسم...
من بعد ازینکه کتابو از جیسونگ گرفتم بهش گفتم که تا عصر کتابشو بهش برمیگردونم و اونم قبول کرد ، اما وقتی که رسیدم خونه یه مشکلی پیش اومد و مجبور شدم با خانوادم برم و تا شب ساعت دو هم برنگشتیم ، جیسونگ بهم پی ام داده بود و خاسته بود که کتابشو پس ببرم اما بخاطر مشکلی که پیش اومد نتونستم این کارو بکنم و کتابش تا امروز پیش من موند ،
اقای مون ازتون میخام که اگه میشه ایندفعه رو بخاطر من ببخشیدش ...چنلو خودش میدونست داستانی که سره هم کرده خیلی داغونه ولی اون لحظه هیچ چیزه دیگه ای به ذهنش نمیرسید ؛ اونم چنلویی که هیچوقت هیچکسی ندیده بود که دروغ بگه و خودشم یادش نمیومد که به کسی دروغی گفته باشه !
تهایل به هیچ وجه نمیتونست به چنلو شک داشته باشه چون خرخون ترین و با انظباط ترین دانش آموز کلاسش بود و هیچوقت خطایی ازش سر نزده بود !
همونطور که به میزش تکیه داده بود به چنلو نگاه کرد و گفت :
چنلو کار تو هم اشتباه بوده و نباید بیخیال برگردوندن کتاب میشدی اما با اینحال...
چون بار اولت بوده هردوتونو میبخشم..."
خیلی خب همگی حواستونو جمع کنید تا برگردیم سره درسمون !دهن جیسونگ از تعجب باز مونده بود که چنلو چجوری تونست انقدر سریع اینهمه دروغ پشت سر هم بلغور کنه و تحویل تهایل بده ، و از طرفی داشت خداروشکر میکرد که از اخراج حتمی ، و کشته شدن قطعی از طرف سهون نجات پیدا کرده...
YOU ARE READING
💸 SUFFER // Chensung
Fanfictionچنلو با وجود تمام زجرایی که کشیده بود و سختیایی که تحمل میکرد ، هیچوقت بیخیالِ اثبات علاقش به جیسونگ نشد . جیسونگ نمیدونست که تمامِ این مدت فقط بخاطر دروغایِ به ظاهر بی دلیلی که شنیده بود چنلو رو "زجر" میداد .